-
ID اینستاگرام
پنجشنبه 18 آذرماه سال 1395 01:08
سلام دوستهای خوبم با آیدی پایین ما رو در اینستاگرام سرچ کنید. ۳قلوهای خونه ما Triplets
-
اینستاگرام به روز شد
شنبه 6 آذرماه سال 1395 16:47
اینستاگرام قل قلا تا حدی به روز شده.اگر اینجا روزمره های ما رو دنبال میکنید لطفا برام کامنت بزارید.
-
اینستاگرام
جمعه 14 آبانماه سال 1395 22:56
نازیلا عزیز، برام پیغام گذاشته بود که برای قل قلا صفحه اینستاگزام بسازم و لحظاتشون رو ثبت کنم.واقعیتش اینه که بچه ها صفحه اینستاگرام دارن و خیلی از کارا و لحظاتشون ثبت شده ولی پابلیک نیست و خصوصیه.ولی چند روزه که صفحه پابلیکشون رو هم دارم آپدیت میکنم و پیشنهاد نازیلا باعث شد همینجا اعلام کنم که بزودی عکسها رو تا حدی...
-
دقیقه ها، آرومتر
جمعه 9 مهرماه سال 1395 10:41
پریروز خواهرهمسر نوبت اومدنش نبود و همیشه چهارشنبه ها مامان همسر میومد کمک ولی از اونجا که تصمیم گرفته یک شاگرد خصوصی بگیره دیگه نمیتونه بیاد و خواهر همسر طفلک اومد ولی ساعت سه و نیم باید میرفت و باقی کار تا ساعت شش با خودم بود.تک و تنها. قل قل ها رو خوابوندیم واون رفت.هنوز تا سر کوچه نرفته بود که هانا جان مادر بیدار...
-
خطرناک
جمعه 26 شهریورماه سال 1395 01:01
بچه ها روزانه نغییر میکنن و با بزرگ شدنشون دغدغه های من هم بیشتر میشه. هانا ماشالله به جونش کلی انرژی داره و دقیقه ای آروم نمیشینه.به هر چیزی دست میندازه و بلند میشه وایمیسته و بعدم دست دراز میکنه هر چی دم دستشه بگیره. به شدت مامانی شده و هر چند دقیقه یکبار که داره بازی میکنه،ماما ماما میگه و میاد طرفم که بغلش کنم و...
-
8 ماه و نیمگی
جمعه 12 شهریورماه سال 1395 23:21
نزدیک به 3 ماهه که فرصت نکردم بنویسم.نه اینکه اصلا فرصت نبوده که بوده ولی تا جاهایی که باید سر میزدم و وبهایی که دنبال میکنم رو می دیدم دیگه فرصتی برای نوشتن نمیشد. بچه ها در حال اتمام 8 ماهگی هستن و کلی تغییر کردن. یکشنبه تا چهارشنبه ها خونه خودمونیم و سه روزش رو خواهر همسر و یک روزش رو مامانش میان کمکم تا ساعت 6 که...
-
خداحافظ خاله مهربون
دوشنبه 17 خردادماه سال 1395 15:20
خواهر قشنگم،، سفرتون سلامت براتون دنیا دنیا خوشبختی و موفقیت و سلامتی آرزو میکنم
-
اولین سفر
دوشنبه 10 خردادماه سال 1395 01:26
خواهری تا چند روز دیگه با همسرش میرن اون سر دنیا و یک عالمه دلتنگم. اولین مسافرت سه قلوها با مدد جمعی انجام شد.به مناسبت رفتندخواهری همه خانواده جمع شدیم شمال خونه خاله و چند روز عالی رو سپری کردیم.خانواده همسر خواهری هم بودن. من و مامان و بابا و خواهری و 3 قلوها دوشنبه 25 اردیبهشت رفتیم شمال.همسری و مابقی مسافران هم...
-
3 ماه و نیمگی
پنجشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1395 02:48
زندگیم به نگاه و نفسهای شما پیوند خورده،فرشتگان آسمانی من...برایمان بمانید که ذره ذره وجودتان زندگیست و لحظه لحظه کودکیتان را زندگی میکنم...عطر نفسهای شما بدون شک معطر ترین عطر روی زمین است.....دوستتان دارم
-
سال 95
سهشنبه 24 فروردینماه سال 1395 21:09
بعد از یک وقفه طولانی اومدم.. با اینکه اکثرا خونه مامان اینام و مامان و بابا و خواهری کمکم هستن ولی باز هم خسته میشم و جالبه که در عین خستگی دلم برای 3 تا فرشته قشنگم غش میره..... کلی خودشونو تو دل ما جا کردن و در عین خستگی عاشقشونیم..... 3 ماهشون تموم شده و وارد 4 ماهگی شدن... قبل از عید رفتیم و برای تکمیل آلبوم...
-
روز زایمان
سهشنبه 6 بهمنماه سال 1394 00:48
فرشته های ما به سلامتی 20 روزشون تموم شد ...... اگر مامان مهربون و فرشته خوی من کنارم نبود نابود بودم با حجم کار ولی بودن اون و در کنارش خواهری کلی منو تنبل کرده...... و اما روز زایمان صبح ساعت 6 بیمارستان بودیم....من و مامان و همسری با خواهری و همسرش و خالش..... تا کارهای پذیرش انجام بشه ساعت 8 بود که من وارد بلوک...
-
فرشته ها
جمعه 25 دیماه سال 1394 20:36
فرشته های کوچولوی ما 14 دیماه به ترتیب ساعت 8,14 , 8,15 و 8,16 دقیقه زمینی شدن... قل اول هانا دختر نازمون ، قل دوم نویان پسر قشنگمون و قل سوم شینا دختر دوم عزیزمون پا رو چشم ما گذاشتن...... خدایا حالا از هر زمان دیگه ای بیشتر محتاجتم و عزیزان زندگیمون رو به خودت سپردم که از هر گونه گزند و بدی در امان باشند.........
-
آخرین سونو ( پینوشت اضافه شد )
سهشنبه 8 دیماه سال 1394 02:33
امروز که نه ساعت از نیمه گذشته پس میشه دیروز، با همسری رفتیم برای آخرین سونو و چکاپ و دیدن جوجه های نازمون برای آخرین بار از توی مونیتور.... قلب کوچیکشون،،،،صورت ناز و مشتهای کوچولوشون که از روی شکمم کاملا قابل لمس هستند. هزار ماشالله و خدا رو شکر همه چیز خوب بود و انشالله وقت زایمان برای دوشنبه 14 دی ساعت 7,30صبح...
-
9 روز
شنبه 5 دیماه سال 1394 02:11
روزها از پی هم میگذرن و ما به روزموعود نزدیکتر میشیم...... فقط 9 روز تا زمینی شدن فرشته های ما باقی مونده و این روزهای آخر عجیب کش میان.... پاهای بادکنکی و درد زانو و ساق پا، نفس تنگی موقع دراز کشیدن و خوابیدن و در نتیجه شب زنده داریهایی که همش چشمم به پنجره است تا زودتر آسمون روشن بشه....خارش وحشتناک شکمم که خاروندن...
-
شب یلدا
سهشنبه 1 دیماه سال 1394 08:33
شب یلدا هم شکر خدا به خوشی و خوبی برگزار شد..... تنها کاری که من کرده بودم گذاشتن ظرف روی میز و دم کردن چایی بود...... بقیه کارها و تدارکات همش با مامانم و مامان همسر بود...... الهی بگردم، مامان به خاطر ترافیک دیرتر از چیزی که به من گفته بود رسیدن،البته کسی نیومده بود ولی تند تند همه چیز رو آماده کرد....... انار دون...
-
بلندای یلدا
دوشنبه 30 آذرماه سال 1394 18:41
امشب آخرین شب یلدایی هست که من و همسری یک خانواده 2 نفره هستیم........ مامان و بابا و مادر جون و مامان بابای همسر و خواهر و فسقلیش و برادر و همسرش امشب پیش ما هستن تا تو جشن تولد همسری با ما همراه باشند.... دیشب تولد مامان خیلی خوب بود....مهمون خواهری و همسرش تو رستوران تماشا بالای میلاد نور بودیم...من و همسری و مامان...
-
دورهمی ساده
شنبه 28 آذرماه سال 1394 11:46
خودمم نمی دونم دارم چکار میکنم.... می خوابم ، بلند میشم ، بلند میشم، می خوابم....غلت میزنم این ور، البته غلت که نمیتونم به سختی میچرخم بعد از 2 دقیقه میبینم دارم خفه میشم باز کلی طول میکشه بچرخم اون ور........... پوست زیر شکمم به شدت هر چه تمام تر میسوزه،،،،دارم آتیش میگیرم.....چربش میکنم ولی سوزش داره،،،،لباسم بهش می...
-
مراسم
پنجشنبه 26 آذرماه سال 1394 11:51
کفن و دفن و سوم مادربزرگ انجام شد....خونه ابدیش تو زادگاهش انتخاب شد و در اون آروم گرفت.... فردا دوباره همه میرن برای هفتم و همسری هم قراره با مامان و بابا و! خواهری و شوهرش که پریشب برگشتن ایران، صبح زود با هم برن و انشالله شب برگردن.... تو شهرستانها هنوزم مراسم هفت رو میگیرن...... نتونستم تو هیچکدوم شرکت کنم و...
-
آسمونی
شنبه 21 آذرماه سال 1394 17:09
مادربزرگ خوبم، امروز صبح آسمونی شد........ روحت شاد،عزیزم
-
عکاسی
شنبه 21 آذرماه سال 1394 00:31
خوب خدا رو شکر این کار هم انجام شد...امروز ( البته ساعت از 12 گذشته، پس میشه دیروز) با همسری رفتیم آتلیه و عکسهای بارداری رو انداختیم..همش میترسیدم نکنه مورد اورژانسی پیش بیاد و ما این دوره طلایی رو بدون ثبت تصاویرش از دست بدیم... یک آتلیه خیلی کوچیک و جمع و جور که یک خانم جوون،تقریبا همسن و سال خودم بود و خیلی خانم...
-
مامان همسر
دوشنبه 16 آذرماه سال 1394 16:50
امروز باز هم درد داشتم،،،نه خیلی شدید ولی درد داشتم،،،ساعت 4 پاشدم دارو بخورم و دیگه تا صبح خوابم نبرد..... ساعت 10 صبح خوابیدم و ساعت 12 با صدای در بلند شدم ...برقها هم رفته بود....قبلش تلفن زنگ خورده بود و تا من بلند شم قطع شده بود.... درو باز کردم و مامان همسر بود....بنده خدا زنگ زده بوده بپرسه چی لازم دارم که من...
-
کم شدن درد
یکشنبه 15 آذرماه سال 1394 17:17
خدا رو شکر دردام کم شده,,,,,درد اصلی هم از بین رفته و دیشب تونستم سر جام و روی تخت بخوابم و از روی مبل نشستن و خوابیدن راحت شدم..... کلا اوضاع و احوال بدنم خیلی بهم ریخته،،،،،گوارشی اذیت میشم....شکمم سنگین شده و راه رفتن هم برام سخته و شکمم درد میگیره،،،،، فقط 1 ماه مونده به اومدن جوجه ها انشالله که همه چیز خوب پیش...
-
درد
جمعه 13 آذرماه سال 1394 17:53
2 روزه که زیر دلم درد گرفته،،،،،البته دیروز خیلی خیلی شدید بود طوریکه ساعت چهار صبح از درد بلند شدم و دیگه نخوابیدم..... دردش خیلی بد بود و تو حالت دراز کشیده بدتر هم هست و همش از صبح رو مبل میشینم و زیر پام یک چیزی میزارم..... دیروز که درد کلافم کرده بود با دکترم صحبت کردم که گفت چون دردها خیلی نامنظم و فاصلشون خیلی...
-
30 هفته و 5 روز
یکشنبه 8 آذرماه سال 1394 08:29
فرشته های قشنگ و کوچولو من.....دیروز نوبت چکاپ داشتیم و با بابایی رفتیم ......... خدا رو هزار مرتبه شکر همه چیز خوب بود و شما هم هیچ مشکلی نداشتین و انشالله خدا بخواد تاریخ زایمان برای 14،15 دیماه اعلام شد. حرکات واضح شما لذتبخش ترین بخش این دورانه.....یک وقتهایی فکر میکنم جاتون کمه واسه همین موقع تکون خوردن گیر...
-
صرفا جهت ثبت
سهشنبه 3 آذرماه سال 1394 19:02
-
استارت چیدن سیسمونی
پنجشنبه 28 آبانماه سال 1394 01:58
مامان طفلی از صبح اومد پیشم تا وسایل جوجه ها رو باز کنیم.....کلی هم زحمت کشید.......قربون دستات عزیزم....شب هم پیشم مونده تا فردا کارهای پرده و غیره انجام بشه....... میدونستم اتاق کوچیکه ولی دیگه بعد از گذاشتن تختها دیدم خیلی بیشتز از خیلی کوچیکه......... مامان و همسری میگن دیگه این بهترین حالته ولی من واقعا میبینم جا...
-
خوبم :)
دوشنبه 25 آبانماه سال 1394 23:35
خودمم نگران مود خل و چلی خودم هستم.... امروز حالم خوبه....طفلک همسرم....امروز وسط کاراش که اومده بود و پیشم دراز کشیده بود کلی دلش رو سوزوندم البته نه زیاد و طولانی،،،فقط گفتم جوجه ها باهاش قهرن و من اصلا براش مهم نیستم و.........از این فکرای تو سرم....طفلک من......من چجوری بار فکری ذهنی تو رو کم کنم..... عصری...
-
28 هفته و 4 روز
دوشنبه 25 آبانماه سال 1394 00:44
خدا رو شکر دیروز جوجه ها رو دیدیم،،،،خوب بودن ، همه چیز سر جای خودش بود،،،،بازم شکر.... قبل از مطب با مامان و بابا یک سر رفتیم به مادربزرگم زدیم.....خیلی داغون شده...کی باور میکنه در عرض 1 ماه براش تشخیص سرطان لوزالمعده بدن،بعدم روده و طحال و ریه رو بگیره......دلم ترکید از غصه.......ضعیف و بی جون که بود دیگه الان صداش...
-
نه چندان بد
پنجشنبه 21 آبانماه سال 1394 11:46
امروز حالم خیلی خوب نیست،،،، از دیشب نفس تنگی دارم.... امروز هم زیر دلم یک کم درد میکنه و من کلی استرس گرفتم..... فرشته های من شما هم پاتون رو فشار میدید به زیر دلم و من بیشتر می ترسم...... اسپاسم پهلوم که خوب شده بود از امروز دوباره یک کم درد گرفته..... تو خونه تنهام و مامان رفته برای سونوگرافی و بابا هم نیست و همسری...
-
قد یک ارزن
دوشنبه 18 آبانماه سال 1394 13:43
فرشته های من،،،،به سلامتی خریداتون انجام شد....با با مامانم و همسری رفتیم خیابون بهار و هر چی مونده بود خریدیم.... تخت هاتون که به جای چوبی تخت و پارک برداشتیم که چون جامون خیلی بزرگ نیست بهتره و کلا راحت تره هم حمل و نقل و هم همه چیش،،،تا 3 سالگی بعدم باید ببینیم موندنی هستیم یا نه.... صندلی ماشینهاتون رو هم گرفتیم و...