خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

عید 93


خیلی خیلی تنبل شدم...مثلا اینجا رو ساختم که مثل دفتر خاطرات باشه و مرورش کنم ولی نمی دونم چرا از خیلی وقت پیش ننوشتم....

خدا رو شکر امسال هم عید تونستیم بریم ایران....خواهرم و شوهرش هم خدا رو شکر اومدن و کل خانواده دور هم جمع بودیم....پرواز رفتمون که مصادف بود با گم شدن هواپیمای م ا ل ز ی و بماند من چه استرسی کشیدم تا پرواز ما رفت و به زمین نشست....همش میگفتم چون ما خیلی به سختی و با کلی اصرار بلیط گرفتیم حتما می خوایم سقوط کنیم و کلی فکر چرت و پرت.........ولی شکر خدا به سلامت رفتیم و روز 12 فروردین هم برگشتیم...2 هفته که خیلیییییییییییییییییییی زود گذشت و کوتاه بود ولی خیلی خوب بود........بازم رفتیم و یک مشکل خانوادگی رو هم حل کردیم و خدا رو شکر که به کمک بابا سبب خیر شدیم...انشا الله که دیگه اتفاق نیفته....روز 4 شنبه سوری با مامان و بابا و خانواده همسرم خونه مامان اینا بودیم و کلی خوش گذشت به صرف سبزی پلو ماهی و تنقلات و بعدم هوا کردن بالون آرزوها........روز سال تحویل هم صبح زود با مامان و بابا و مادرجونم رفتیم شمال .جاده خوب بود و ساعت 2 رسیدیم و نهار خوردیم و استراحت و دوش و آماده شدن برای سال تحویل....3 فروردین هم مامان و بابای همسر و خواهرم وشوهرش بهمون ملحق شدن و تا 6 فروردین اونجا بودیم......بعدم برگشتیم تهران و تهران گردی با همسر عزیزم.....وای قبل از شمال رفتن یک روز با هم رفتیم جمهوری برای فروختن سیم کارتهای موبایلمون و پیاده تا چهار راه ولیعصر و نزدیک فاطمی رفتیم.....حال و هوای عید رو می بلعیدم و حسابی کیف میکردم....دیدن دسسسست فروشها و مردم در حال خرید...کلی خرید کردم...یک کفش چرم زرشکی88 تومن که واقعا مفته اینجا 2-3 برابره..یک کفش جیر ..یک کیف چرم زرشکی برای کفشم..یک جوراب شلواری و یک روسری حریر.....کلی لذت بردم...آب زرشک هم خوردیم....عالی بود...یک روزم رفتیم تجریش و برا مامانم و مامان همسر روسری و زنجیر نقره گرفتیم..برا خودم لاک مخملی که خیلی خوشم نیومد آخه پرز میگیره.....گوجه سبز که خیلی شیرین بود و نهارم دیزی خوردیمممممممم.......بعدم معجون بابا رحیم با دوستای همسر و آب انار...در حال ترکیدن بودم...خیلی عالی بود...1 روز قبل از رفتنمون کل خانواده شوهر خواهرم خونه مامان اینا بودن برا شام که بعد شام شوهرش رفت و خواهری 3 هفته دیگه میره...روز آخر هم که کل خانواده همسرم نهار خونه مامان اینا بودن و طفلی مامان مهربونم که با جون و دل همه کار کرد و زحمت بابا که کلی کباب درست کرد....و شب هم ما رو بدرقه کردن که بازم سخت ترین و زجر آورترین لحظه بود...مامان تو فرودگاه همه رو کافی شاپ مهمون کرد به شرطیکه من گریه نکنم ولی اشکای من جایی برای موندن نداشتن و فقط میتونستن از چشمام بیان بیرون و با هق هقم همراه بشن...به جرات میگم تو اون لحظه حالم دست خودم نیست..قلبم به شدن میزنه انگار داره میفته بیرون و بغض خفم میکنه و هیچ چیز نمیتونه تسکینم بده.....با زور همسرم و اصرار مامان اینا ازشون جدا شدم...اونا گریه نکردن ولی بعدش از پشت شیشه دیدم بابام شونه هاش تکون میخوره و اشک میریزه و مامانم چشماشو پاک میکنه و تا خود هواپیما اشک ریختم.........با حرفای همسرم یک کم آروم شدم و اشکام کم کم بند اومدن و هواپیما که از زمین بلند شد حس کردم که بازم هزاران کیلومتر دارم از عزیزانم دور میشم............