خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

دومین تغییر

 پینوشت دارد:

 

با خودم فکر میکردم که چرا دوستای وبلاگی من محدود به 9-10 نفر هستن و خیلی وبلاگا به 90 نفر هم میرسه.

یعنی تا 90 نفر یا حالا کمتر یا بیشتر میتونن نظرات مختلف نسبت به مسائل مختلف بدن و آدم با یک جمع بندی و نگاه به اکثریت آرا خودش هم به یک جمع بندی برسه.

خوب به این نتیجه رسیدم که من تو واقعیت و زندگی روزمره هم آدم اجتماعی نیستم.نه اینکه با مردم ارتباط برقرارنکنم یا روابط عمومی خوبی نداشته باشم نه یعنی مثلا سر حرف رو با یک آدم جدید باز نمی کنم یا پیشقدم برای حرف زدن نمیشم. زیاد سوال نمیکنم چون فکر میکنم نکنه طرف بذاره به پای فضولی که شاید اصلا این طور نباشه.زیاد زنگ نمی زنم میگم نکنه بگه چقدر سریشه یا چقدر زود به قولی چایی نخورده فامیل میشه.

( همکارم بهم انگور تعارف کرده الان هر یک دونه که خوردم کنارش ی عنبوتی جک و جونوری چیزی چسبیده بود خدا به خیر بگذرونه !! )

زیاد اهل مهمونی و مهمون بازی نیستم و دوست دارم بیشتر تو جمع دو نفره خودمون باشم تا تدارک ببینم و عزا بگیرم چی بپوشم و چی درست کنم و......

مسافرت هم دو نفره ترجیح میدم و...

ولی از امروز می خوام تو وقتای بین کارم به وبلاگای بیشتری برم و مثل اکثر مواقع ی خواننده خاموش نباشم.

نمی دونم چرا بعضیا فکر میکنن آدمایی که وبلاگ دارن و توش غیر از مسایل ادبی و علمی و س ی اس ی می نویسن آدمای علاف یا بیکار یا عامی یا چه میدونم این جور شخصیتها هستن.

خلاصه ه نمی دونم چی شده من از اول هفته روی مود تغییرات افتادم و دارم با خودم می جنگم که بعضی رفتار هامو تغییر بدم.

اول از همه هم خوب مادر شوهرم در دسترس بود و اون نفر اول در لیست تغییرات فکری من قرار گرفت که شرحش رو در پست قبل دادم

از الان می خوام برای ماه رمضون برنامه بذارم که همه فامیل خودم و همسرم رو توی طول ماه رمضون دعوت کنم. غذاهای جدید بپزم.یک کم از هنرهای عروس با سلیقه بودن رو بیشتر نشون بدم!! بابا یک کم رفت و آمد رو زیاد کنیم خوب.

هر چند که تا مادامی که تو آشپزخونه هستم همسر گرامی غر میزنه که بسته، بیا بشین ،ولش کن و .... ولی آقایون نمی دونن مهمونداری با ی نوع غذا نمیشه ولی اصرار دارن که میشه. 

 

دیروز خیلی خیلی خوابم میومد جمعه که تا دیروقت عروسی بودیم و شنبه هم تولد و کمبود خواب هم منو تعطیل میکنه رسما.رفتم خونه.تو راه خرید هم کرده بودم و تا جا به جا کنم و حموم کنم تا اومدن قوقول یک نیم ساعت چهل دقیقه خوابیدم.خیالم از بابت شام راحت بود چون قوقول زنگ زده بود که بخواب من یک چیزی میگیرم بلند نشو چیزی درست کنی.این یعنی به خستگی و خوابالودگی من اهمیت داد.مرسییییییییی عزیزم. حتی امروز نهار هم نداشتی

کادوی روز پدر ( مرد ) رو امروز سفارش دادم.با عرض معذرت به دلیل مسائل امنیتی نمی تونم بگم چی هست!! 

 

 پینوشت دارد: 

اومدم پست جدیدمم رو با این شروع کنم که خدا رو شکر که مرغ آمین از درگاه خونه ما گذشت و عطر خوشبختی که توی پستوی خونه قایم شده بود دوباره پراکنده شد تو فضای خونمون.

اومدم خدا رو شکر کنم که ما تو روابطمون آگاهانه تر عمل میکنیم و می خوایم قدر لحظه های خوبمون رو بدونیم

خدا رو شکر کنم برای سلامتی و همسر همراه ه توی زانهای بحرانی هم هدفش همراهی جهت حل مشکله و...

که پست سحر رو دیدم و دلم گرفت.اشک توی چشمام جمع شد و بغض گلوم رو فشار داد و اینو تبدیل به پینوشت کردم

تکه تکه های زندگیش رو باید به سبک جدیدی پیوند بزنه و من از خدا می خوام که تو این راه نیرو و توان مضاعف بهش بده.

ولی خوشحالم که با سن نه زیادش اینقدر صبور و مقاوم و ثابت قدمه

مادر شوهر من

دیروز اگرچه روز خوب و بدی با هم بود ولی من خواستم که مادر همسرم رو اون طوری که هست ببینم و دوستش داشته باشم.یک شبه متحول نشدم و به خاطر اینکه همسرم اینجا رو پیدا کرده و گاهی می خونه هم اینو نمی نویسم چون اگر دلخوری هم باشه اینجا منتقل میکنم و باز هم اعتقاد دارم در این خونه کوچیک مجازی برای همه بازه و هر کس که از خوندش ناراحت یا دلگیر میشه همونطور که به انتخاب خودش اومده میتونه به انتخاب خودش دیگه نیاد ولی حداقل اینجا تا اونجا که بشه خودم رو سانسور نمی کنم. 

اینو با تمام دلخوریهای کوچیکی که از مادر همسرم دارم بازگو میکنم. ولی دیشب از ته دل بغلش کردمو وبوسیدمش. چون خیلی گرم و صمیمی بغلم کرد. وقتی اشکم از گوشه چشمم پایین اومد محکم فشارم داد و منو برد تا لباسم رو عوض کنم. اومد پیشم و کنارم بود و نذاشت بعد از اون ناراحتی چیزی توی دلم بمونه. چونکه  حق به جانب برای پسر و دختر و .. نیست یا حداقل جلوی منی که عروسم این طوری نیست.آتیش خشمت رو تند نمی کنه و اون لحظه باعث ناراحتی بیشترت نمیشه.

اگرچه خیلی جاها حرفهایی زده که دلخور شدم ولی واقعا از بدجنسی نبوده در مورد بچه های خودش هم همونطوره.

وقتی بین اون همه آدم اومد که حتما با من و عروس عکس بگیره، وقتی مواظب بود غذای من کم نباشه، وقتی مواظب بود جام راحت باشه، وقتی منو حتی شده 2 بار 2 بار به فامیلاش معرفی کنه، وقتی نظر منو در مورد لباسش می پرسید و وقتی .... حس کردم دوستش دارم. نه اینکه فبلا نداشتم ولی دیشب حس کردم بیشتر دوستش دارم. نمی خوام با مادر شوهر خواهرم مقایسش کنم.چون من سادگی و بی غل و غش بودن این زن رو بیشتر از مهربونی دم به دقیقه و به روی زبون آوردن و قربون صدقه رفتن زبونی و حالا شاید از ته دل مادر شوهر خواهرم دوست دارم.چون این زن با تمام سادگی که گاهی حرفا و کارهایی مینکه که دلم میگیره ولی کاری به زندگی خصوصی بچش نداره و خط نمیده و امر و نهی هم نمیکنه و حتی اگر من به عنوان عروس کاری هم کردم حق رو به من میده تا حداقل به ظاهر و شاید هم در باطن من رو آروم کنه.

ناخودآگاه دوست داشتم خودم براش غذا بکشم منم ببینم مرغ غذاش کم نباشه.دسر براش بذارم.قزن کفشش که گیر کرده باز کنم و همه اینها برای این بود که من مهربونیشو رو اون طوری که هست دیدم .

این زن سیاست نداره واین رو از روی غریزه انجام داده کسی بهش یاد نداده ه جلوی عروست طرفداری و جانب داری پسرت رو نکن. اصلا شاید واقعا هم اعتقادش اینه که اون لحظه عروسش مقصر نبوده یا شایدم فکر میکنه که مقصر بوده ولی من که عروسشم رو آروم میکنه. وارد جزئیات نمیشه و اصلا پرس و جو نمی کنه و دنبال مقصر هم نمی گرده.

دیشب دلم براش سوخت چون اون هم به عنوان زن انتظاراتش توی زندگی برآورده نشده.پدر همسرم با همه خوبیها و زحمت کشیها و به فکر زندگی بودنش همراه خوبی برای همسرش نیست. توی مهمونیهای خانواده اون همراهیش نمی کنه .اینه که دوست داره حداقل ما توی تمام مراسم باشیم که شاید نبود همسرش زیاد به چشم نیاد.

البته همسرش برای عدم همراهی دلایلی داره که خوب تا حدی میتونه منطقی باشه ولی من که زنم حال مادرش رو می فهمم که وقتی همه از همسرش می پرسن با دادن جوابهای مختلف می خواد بحث رو عوض کنه.

مادربزرگ همسرم هم با تمام انتقادهایی که به رفتار مداخلانه جویانش توی زندگی همه بچه هاش دارم ولی تمام مدت مواظبم بود که چیزی کم و کسر نداشته باشم. اونقدر که به من که عروس دخترشم توجه داشت ودنبال من بود به دخترهای خودش توجه نداشت. 

این یعنی اون هم محبت خودش رو این طوری بروز میده.حتی برای من و همسرم با اون سنش صندلی آورد و من خودم ناراحت شدم و هر طور بود می خواست من با عروس برقصم که حتما تو فیلم باشم. با اینکه گفتم من نباید بستنی بخور بزرو رفت و برای من ه دیر هم رسیده بودیم بستنی آورد.مسئله خوراکی و شکم نیست.مسئله اهمیت دادنه.

امیدوارم که اونا هم من رو این طوری که هستم ببینن.که من هم محبتم رو اون طوری که هستم بهشون نشون میدم.اینکه برای من مثل غریبه ها نیستن.  

من وقت میذارم و براش کادو میخرم. من مناسبتها رو یادداشت میکنم که فراموش نکنم. من به مادرش بها میدم و با همسرم پیشش شام می مونیم که اون بدونه مادرش که اینقدر براش با اهمیته از نظر ما هم ارزش داره.برای خواهر مجردش هم روز زن کادو ( هر چند خیلی وچیک ) میگیرم که بدونه وجود اون هم ارزش داره.اینکه همه جا تعریفش رو میکنم وبه هم میگم مادر همسر من واقعا کاری به زندگی ما نداره و هیچ گونه دخالتی نداره و.... شاید اینا به چشم اون یا همسر خودم کوچیک بیاد ولی برای من ارزش محسوب میشه

دیشب فکر کردم که همشون مهربونن و من هم باید توی عقاید سرسختانه و عجولانه و تعصب گرانه خودم تجدید نظر کنم.

با اینکه هنوز هم از دلخوری دیروز دلخورم ولی حداقل دید من نسبت به مادر همسرم تا حد زیادی عوض شده.

بله برون خدا رو شکر خوب برگزار شد.قرار نامزدی هم برای بعد از ماه رمضان گذاشته شد.الهی همه جوونها خوشبخت باشن و خواهر من خوشبخت و سعادتمند.الهی آمین.

مریضی

2 شنبه با حال زیاد خوبی نرفتم خونه. دل درد و دل پیچه و ... و تهوع. ولی خیلی هم بد نبودم.با خواهرم بوستان قرار داشتیم

تا برای دوستمون که تولدشه کادو بگیریم.یک کم چرخ زدیم و من دیدم حالم داره بدتر هم میشه و سریع ی چیزی خریدیم و برگشتیم.البته اون رفت خونه دوستمون.یعنی من هم اصلا اصرار نکردم و نگفتم بیا پیش ما .با اینکه نزدیک خونه بودیم.بعدش هم یک جورایی ناراحت بودم که اصلا نگفتم ولی خوب ترجیح دادم نگم. دیروز هم زنگ زد که بیاد برام یک چیزی درست نه ه واقع حالم اونقدر بد نبود و گفتم که نیاد.

اومدم خونه و خوابیدم چون همسرم دیر می اومد.ساعت 10 زنگ زد که نزدیک خونه بود ولی من حالم بد شده بود.از اون اصرار که باید بیای بریم دکتر و منم میگفتم نه.اصلا حوصله آماده شدن نداشتم که با اصرار همسرم بلند شدم.ولی خوب شد که اصرار کرد چون من تب و لرز هم کرده بودم و فشارم هم اومده بود پایین که دکتر ی سرم برام نوشت که همون موقع بزنم و دارو .. خلاصه ساعت 12 رسیدیم خونه. گفت عفونت روده که از راه تنفس منتقل میشه.طفلک همسرم نهار زود خورده بود و چیزی هم نخورده بود و تا اون موقع گشنه موند.دیروز هم سر کار نیومدم و خونه موندم و استعلاجی آوردم که خاک بر سرا میگن ما بر اساس قانون وزارت کار عمل میکنیم ولی استعلاجی رو قبول ندارن.

شنیدم که یک جورایی زیر آبم پیش خانواده همسرم خورده شده و با حرفایی که زده  شده من مقصر شناخته شدم که چرا بعد 5 سال یادش افتاده ولی واقعا برام مهم نیست. نمی خوام دیگه قضاوت دیگران نه برام مهم باشه و نه روم اثر بذاره. حتی اینکه خانواده نامزد خواهرم بعد از مسافرت ما به دلیل روابط سردوسنگینمون تو اون چند روز فکر کردن ما اختلاف داریم و ..... باز هم مهم نیست.من پیش خودم باید راحت باشم که هستم.ولی قراره از این به بعد هیچ مسئله ای به خانواده انتقال داده نشه. چون در صورت مسئله تاثیری نداره و حلش هم نمی کنه جز اینکه موضوع رو بازتر میکنه و آدم سر زبونا میفته.شاید اون لحظه گفتن آدم تخلیه هیجانی بشه ولی سودی نداره و شاید به مشکلات بیشتر دامن هم زده بشه و مشکلات ما حل بشه ولی اثرش روی ذهن بقیه باقی بمونه.

 در هر صورت خدا رو شکر همه چیز بهتر شده. فردا بله برون خواهرم هست . یاد خودم افتادم که چقدر استرس داشتم ولی استرس مال قبل از اومدن مهموناست و بعد از اون آدم سریع آروم میشه.

گلایی که همسرم آورده بود رو تا پارسال داشتم ولی دیگه خیلی خرد شده بود و خاک گرفته بود. لیلیوم صورتی بود و با اینکه خودش رفته بود و برای اولین بار سبد گل خریده بود خیلی با سلیقه انتخاب کرده بود و من هر جا این گلو می بینم ناخود آگاه یاد اون سبد گل می افتم.

امروز سالگرد عقد رسمی و شناسنامه ای ما هست.26/03/1384.عزیزم از داشتنت خوشحالم و با تمام ناراحتیهای این مدت که امیدوارم حل بشه و دیگه به این صورت پیش نیاد دوستت دارم.

----------------------------------------------------------------------------------------------------- 

پینوشت: 

 

چقدر مردم حرف در بیارن. ۲ تا از همکارا میگن خبریه؟ تو راهی داری؟؟ میگم وا نه. 

آخه نیست دیروزم نیومدم.امروزم مانتوم گشاد بود. حتی انگار به گوش مدیر عاملمون هم رسیده. چون زنگ زده به همکارم چرا خانم فلانی نیومده؟از همکارا شنیدم.کسالتی داشته؟؟ 

واقعا که. 

همارم میگه چون نوبت تو شده همه چشمشون به تو.همه از سرشون گذشته دیگه.

مشاوره

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سر چی؟؟؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.