خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

زندگی در جریان است

همسرم این روزا کارش خیلی زیاد شده.خیلی خیلی. منم هم ناراحتم و هم خوشحال.

ناراحت از اینکه می تسم توان بدنیش کم بشه و ضعیف بشه ، چون روی هر مسئله ای حساسه و می خواد که همه چیز بی عیب و نقص پیش بره و هم کارای مختلفی انجام میده که اگر بهش توجه کنی کار یک تیم حداقل 4 نفرست نه یک نفر آدم.

از اون ور ایده دهنده و اجرا کننده اونه و 2 نفر دیگه که توی یک بخش از کارا باهاش شریک شدن، در اصل اجرا کننده البته یکیشون خوبه ولی اون یکی رو باید با بیل مکانیکی از خانومش جدا کنی و بفرستس سراغ کار البته اگر بیل مکانیکی کا کنه و ایشون برن سراغ کسی دیگه اون طرف مقابل کارش با کرام الکاتبینه چون همچین سریش یارو میشه که به هدفش برسه. از این رو این خصوصیت مثبتش برای کار و اینکه معرف نفر دوم هم به همسری بوده باعث شده که بیشتر ملاحظشو بکنن ولی همسری خیلی از دستش حرص می خوره چون تا 10 بار زنگ نزنه ایشون دنبال کار شخصی خودشه.

و خوشحالم از اینکه ، کم کم کار همسری داره شکل جدی خودش رو پیدا میکنه و این نتیجه این 1 سال سختی و فشار زیاده.

همسر من با اینکه مهندسه کامپیوتر هست ولی از اول هم عشق کار کردن تو بازار رو داشته و حالا هم که چند سال تو شرکت برقی کار کرده الان وارد بازار برق  شده.هم نمایندگی گرفته که اینم کار راحتی نبود،هم یک مغازه گرفتن و هم با یک شرکت خارجی در حال ماتبه هتیم ( البته این قسمتش رو بنده به عهدا دارم ) برای یک نمایندگی دیگه.

از اون ور کارای طراحی وب سایت و .... شرکتهای مختلف که به واسطه کارش شناختن رو برعهده داره و از اون ور هم 3 تا سایت بزرگ اینترنتی که مربوط به صنعت برقه و هر کدوم مربوط به یک بخشی هست رو اداره میکنه. طراحی این سایتها ، ورو اطلاعات ، به روز رسانی ، خدمات مشترین تو این سایتهاو......

خوب این همه کارو یک تنه انجام میده. البته من خیلی کوچیک بهش مدد میرسونم ولی زیاد نیست و حجم 90% کار روی دوش خودشه.

دیگه کمتر میره بیاد دنبالم تا با هم بریم خونه. شبا هم که اکثرا میرسه تا ساعت 2-3 بیداره تا یک سری کارا رو جمع و جور کنه. خلاصه که کارش خیلی زیاد شده.امیدوارم نتیجه این همه تلاش و صبر و سختی ، زودتر دیده بشه.

فردا قراره بریم نمایشگاه تورهای نوروزی که تو سالن حجاب برگزار میشه. شاید اونجا تور با قیمت مناسب پیدا کردیم اگر نه یکه برنامه سفر به اردیبهشت موکول میشه تا هم خلوتتر بشه و هم قیمتها متعادل تر.

جعه هم قراره پسری ه با خواهرم آشنا شدن ( البته خواهرزاده یکی از دوستای خانوادگیمون هستن ) نهار بیاد خونه مامان اینا. مامان و بابا برای اولین باره میبیننش و ما هم قراره بریم.

امیدوارم همه چیز خوب پیش بره.

پنج شنبه و جمعه

پنج شنبه صبح زود ( البته زود نسبت به 5 شنبه های دیگه ) پا شدیم چون چند تا آزمایش داشتم.

ساعت یک بع به نه رسیدیم آزمایشگاه دانش تو خیابون وصال که دیدم یا خدا نزدیک 100 نفر اون تو هستن.

به خودم گفتم ای تو اون روحت یا زودتر میومدی یا یک جا دیگه میرفتی حالا دکتر گفت برو دانش تو چرا اومدی.خلاصه دفترچه رو دادم تا برایم نوبت بذاره و گفتم چقدر طول میکشه که گفت 1 ساعت.به قوقول گفتم که گفت بیا بریم انتقال خون من خون بدم تا نوبتت بشه.

الهی من فدات شم که قبلش رفته بود برای من کیک و شیر بگیره چون ناشتا بودم و فکر کرده بود کارم زود تموم میشه.

خلاصه انتقال خون همون روبرو بود. رفتیم و نوبت گرفت و نوبتش که شد چون فشارش پایین بود ازش خون نگرفتن.خیلی هم حالش گرفته شد چون گفت تو مودش بودم.خلاصه دوباره برگشتیم و دیدم نوبتم شده.رفتم پول واریز کنم که برق از سه فازم پرید.گفت با دفترچه میشه 46 هزارتومن.اول عصبانی شدم بعد گفتم به درک خوشبختانه شرکت ما رو بیمه تکمیلی هم کرده و میرم می گیرم.

آزمایشات کامل بود.واسه خون دادن که قبض روح شدم.چون 3 تا لوله خون گرفت.البته پر نکرد ولی بیشترش رو گرفت.جاهای دیگه یک سرنگ میگیرن.هنوز دستم کبوده و درد میکنه.

خلاصه اومدیم بیرون و یک کیک و شیرکاکائو خوردیم و رفتیم بانک قطامون رو هم دادیم و رفتیم یک آژانس هواپیمایی که ببینم تور تایلند برای عید چه جوریه.کلی قیمتها برای عید رفته بالا.د.دل شدیم البته دودل رو به منتفی کردن چون از نفری 700 تومن که تور خوبی هم بود برای عید به 1300000 هزارتومن رسیده.تو این هفته هم باید تصمیم بگیریم وگرنه جاها پر میشه.

نمی دونم.

بعد از اون دیگه به جاهای خوبش میرسیم که قرار بود بریم دیزی بخوریم البته یک جای جدید که تو خیابون سپهبد قرنی بود.

یک دیزی سرای معروف که قلقله بود و دم در اسم مینوشتن بعد هم یک پیجر میدادن که بریم هروقت نوبتمون شد اون پیجیره صداش درمیومد. تا 100 متر هم بردش بود.

اینجا هم عالی بود و دیزیش خوشمزه ولی اون دیزی سرای معروفی که توی میدون راه آهن هست خیلی بهتر بود.اونجا رو هم بهمون آدرس داده بودن که با کلی گشتن پیدا کردیم و من از مزه اون خیلی بیشتر خوشم اومد.

عصر هم اومدیم و شوهرخالم زنگ زد که بیاین اینجا و کلی اصرار ما هم رفتیم.جمعه هم که خونه بودیم.

یک مقدار خونه رو ترو تمیز کردم که اساسی نبود ولی بد هم نشد.

الان هم به شدت دلم برای همسرم تنگ شده و منتظرم زودتر عصر بشه بیاد دنبالم.مامانم هم تازه از شمال رسیده.

دلم برای اونم خیلی تنگ شده.

قوقول دیشب کلی نارنگی و گریپفوروت و نارنج که از شمال آورده بودیم و کلی مونده بود دیشب آب گرفتوخیلی عالی شد.آفرین به همتت عزیزم وگرنه میموند یا خراب میشدن یا سفت و قابل خوردن نبودن.

خدایا نمی شد ذهن ما هم دکمه Reset داشت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

همدلی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تولد همسری

تولد همسرم به خوبی که می خواستم برگزار نشد.راستش کلی برنامه برای خودم داشتم.به مامان اینا هم گفتم امسال می خوایم 2 تایی و تنهایی بریم بیرون اون طفلکها هم چند روز زودتر که رفته بودیم خونشون برای همسری تولد گرفتن که البته چون تولد مامانم هم 1 روز قبل از همسرم بود ما کادوی اون رو هم بردیم.از طرفی چون بابا روز تولدش نبود و ما براش تولد نگرفته بودیم کادوی بابا رو هم خریده بودیم.

مامان یک ژله 3 رنگ با کلی انار که توش ریخته بود و با خامه تزئئینش کرده بود هم درست کرده بود.

کادوی مامان و بابا یک پلیور tommy  سرمه ای خیلی قشنگ بود و خواهرم هم یک کمربند اسپرت که از خودم پرسیده بود که گفتم بگیره.

ما هم برای مامان یکه کت بافتنی بلند برای روی مانتو و برای بابا هم یک ژاکت خریده بودیم.

خلاصه خوب بود البته مامان همری بهم زنگ زده بود که شب تولد ما و مامانم اینا رو شام دعوت کنه که بابا زنگ زد و عذرخواهی کرد که نیست و من هم تاکید کردم ما یا یک شب بعد یا قبلش میایم چون برنامه دونفره داریم !!!!!!

برنامم این بود که شب شام بریم رستوران گیلانه. وقتی هم که همسرم بره پایین ماشین رو از پارکینگ بیاره من کادو و آجیل ومیوه و شمع و..... روی میز حالت کرسی وار بچینم و برم پایین تا موقع برگشت سورپرایز بشه. که نشد و گند خورد به برنامه بنده.

مامان همسری صبح شب یلدا به من زنگ زد که شام بیاید اینجا که گفتم مرسی من که گفته بودم امشب جایی رو رزرو کردم که گفت خوب کنسلش کن من مادرم و خواهرم اینا رو هم دعوت کردم. یک لحظه گریم گرفت.گفت بهتون خبر میدم

زنگ زدم به قوقول ولی حرفی نزدم که خودش گفت مامانم زنگ زده گفته شب بیاید که منم بهش گفتم ما خودمون برنامه داریم.

( خبر نداشت من چه برنامه ای دارم ولی خودش گفته بود امشب با هم تنهایی بریم بیرون )

منم گفتم آره به منم زنگ زده که خود همسرم خیلی اصرار کرد نریم ولی من گفتم حالا مهمون دعوت کرده بریم.زشته. ولی حالم اساسی گرفته شده بود.

خلاصه شب ساعت 8 رسیدیم خونشون که دیدیم جز خواهرش کسی خونه نیست.روی همه مبلها هم کشیده شده و انگار نه انگار .بعم خواهر همیرس گفت اون یکی خالش سرزده شام رفتن خونه مامان بزرگش اونام گفتن شام نمیان.اشکام بند نمیومد ولی خیلی خودمو کنترل کردم ولی قیافم رفت تو هم.

همسرم هم کلی عصبانی شد و دادو بیداد که شما که برنامه نداشتین چرا برنامه مارو هم خراب کردین و ........با اینکه قلبم تند تند میزد و سردرد بدی گرفته بودم ازش خواهش کردم که مامانش اینا اومدن چیزی نگه. اول که میگفت لباس بپوش بریم دنبال برنامه خودون که راضیش کردم بمونه. ولی ضد حال خوردم اساسی.

بعدم مامان و بابای قوقول اومدن که رفته بودن کیک بگیرن و شام خوردیم و بعد مامن بزرگش اینا هم اومدن و انگار نه انگار که تولده و به زرو من که بابا جمع شین مگه تولد نیست می خوایم کیک بیاریم یا بابا جان ساکت می خوام کادو باز کنم. خلاصه اعصابم خراب شد ولی به روم نیاوردم.

بابا ی همسری 30 تومن پول نقد داد

مامان قوقول یک پلیور که داده بود براش بافته بودن و تو تنش قشنگه و رنگش هم خوبه البته قبلا بهش نشون داده بود.

برادر همسری یک پیرهن و خواهرش ماکت چوبی یک قایق که ساخته شده بود.چون قوقول ماکت خیلی دوست داره البته این ساخته شدست ولی ظریف و قشنگه

مامان بزرگش هم یک مجسمه. دست همشون درد نکنه ولی من جز سردرد چیزی برام نموند.