تولد همسرم به خوبی که می خواستم برگزار نشد.راستش کلی برنامه برای خودم داشتم.به مامان اینا هم گفتم امسال می خوایم 2 تایی و تنهایی بریم بیرون اون طفلکها هم چند روز زودتر که رفته بودیم خونشون برای همسری تولد گرفتن که البته چون تولد مامانم هم 1 روز قبل از همسرم بود ما کادوی اون رو هم بردیم.از طرفی چون بابا روز تولدش نبود و ما براش تولد نگرفته بودیم کادوی بابا رو هم خریده بودیم.
مامان یک ژله 3 رنگ با کلی انار که توش ریخته بود و با خامه تزئئینش کرده بود هم درست کرده بود.
کادوی مامان و بابا یک پلیور tommy سرمه ای خیلی قشنگ بود و خواهرم هم یک کمربند اسپرت که از خودم پرسیده بود که گفتم بگیره.
ما هم برای مامان یکه کت بافتنی بلند برای روی مانتو و برای بابا هم یک ژاکت خریده بودیم.
خلاصه خوب بود البته مامان همری بهم زنگ زده بود که شب تولد ما و مامانم اینا رو شام دعوت کنه که بابا زنگ زد و عذرخواهی کرد که نیست و من هم تاکید کردم ما یا یک شب بعد یا قبلش میایم چون برنامه دونفره داریم !!!!!!
برنامم این بود که شب شام بریم رستوران گیلانه. وقتی هم که همسرم بره پایین ماشین رو از پارکینگ بیاره من کادو و آجیل ومیوه و شمع و..... روی میز حالت کرسی وار بچینم و برم پایین تا موقع برگشت سورپرایز بشه. که نشد و گند خورد به برنامه بنده.
مامان همسری صبح شب یلدا به من زنگ زد که شام بیاید اینجا که گفتم مرسی من که گفته بودم امشب جایی رو رزرو کردم که گفت خوب کنسلش کن من مادرم و خواهرم اینا رو هم دعوت کردم. یک لحظه گریم گرفت.گفت بهتون خبر میدم
زنگ زدم به قوقول ولی حرفی نزدم که خودش گفت مامانم زنگ زده گفته شب بیاید که منم بهش گفتم ما خودمون برنامه داریم.
( خبر نداشت من چه برنامه ای دارم ولی خودش گفته بود امشب با هم تنهایی بریم بیرون )
منم گفتم آره به منم زنگ زده که خود همسرم خیلی اصرار کرد نریم ولی من گفتم حالا مهمون دعوت کرده بریم.زشته. ولی حالم اساسی گرفته شده بود.
خلاصه شب ساعت 8 رسیدیم خونشون که دیدیم جز خواهرش کسی خونه نیست.روی همه مبلها هم کشیده شده و انگار نه انگار .بعم خواهر همیرس گفت اون یکی خالش سرزده شام رفتن خونه مامان بزرگش اونام گفتن شام نمیان.اشکام بند نمیومد ولی خیلی خودمو کنترل کردم ولی قیافم رفت تو هم.
همسرم هم کلی عصبانی شد و دادو بیداد که شما که برنامه نداشتین چرا برنامه مارو هم خراب کردین و ........با اینکه قلبم تند تند میزد و سردرد بدی گرفته بودم ازش خواهش کردم که مامانش اینا اومدن چیزی نگه. اول که میگفت لباس بپوش بریم دنبال برنامه خودون که راضیش کردم بمونه. ولی ضد حال خوردم اساسی.
بعدم مامان و بابای قوقول اومدن که رفته بودن کیک بگیرن و شام خوردیم و بعد مامن بزرگش اینا هم اومدن و انگار نه انگار که تولده و به زرو من که بابا جمع شین مگه تولد نیست می خوایم کیک بیاریم یا بابا جان ساکت می خوام کادو باز کنم. خلاصه اعصابم خراب شد ولی به روم نیاوردم.
بابا ی همسری 30 تومن پول نقد داد
مامان قوقول یک پلیور که داده بود براش بافته بودن و تو تنش قشنگه و رنگش هم خوبه البته قبلا بهش نشون داده بود.
برادر همسری یک پیرهن و خواهرش ماکت چوبی یک قایق که ساخته شده بود.چون قوقول ماکت خیلی دوست داره البته این ساخته شدست ولی ظریف و قشنگه
مامان بزرگش هم یک مجسمه. دست همشون درد نکنه ولی من جز سردرد چیزی برام نموند.
چه بد
حیف شد
اصولا این آدمای سن بالا مهمونی به نظرشون خیلی مهمه بقیه چیزا هم کشک نی گم خب کنسل کنید
آخی خیلی بده که اینجوری برنامه هات به هم ریخت:(
ولی اشکال نداره ، خودت رو اذیت نکن:)
عیبی نداره بابا . عوضش واست شد خاطره بعدها که یادش میفتی کلی از حرص بی خودی که خوردی میخندی!
تولدا مبارک تو هم سعی کن از خود گذشتگی نداشته باشی جدی می گم وقتی یه برنامه داری ژاش بمون ارزش نداره خرابش کنی به خاطر هیچکس
آخی، عزیزم حالا دیگه گذشته، خودتو ناراحت نکن. دفعه ی بعد ایشالا. دیگه هم حرف کسی رو گوش نده.