خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

بازگشتتتتتتتتتتتتتت

پنجره سرتاسری بالکن بازه...باد خنک و ملایمی میاد و جنگل روبروی خونمون سبزه سبزه...برگها در حال تکون خوردنن و من هم در حال خوردن چای میوه ای...همسر خوبم هم بیرونه و دنبال کار و بار..این وسط یک پشه ناقلا هم بدجور از خجالت پاهام درومده...بگذریم...الان هم در دوره افسردگی بعد از سفر و دیدن اقوام به سر میبرم و بعد از گذشت 5 روز تازه حس دلتنگی در من بیدار شده بدجور!! 

سفر خیلی خیلی خوبی بود و خدا رو صد هزار مرتبه شکر که همه چیز به خیری و خوبی برگزار شد و 2 تا عروسی هم گذشت...بعد از اونم سفر دسته جمعی با خانواده خودم و همسری و 2 تا عروس دامادها به شمال و یک عالمه خاطرات خوب که همشو مدیون خاله و شوهر خاله عزیزم هستم که کل زحمت با اونا بود و خاطره خوبی برای ما ساختن.. 

لحظه دیدار تو فرودگاه برام غیر قابل وصفه...فقط اینکه ازز هولم پله برقی رو ول کرده بودم از پله ها میدویدم پایین و همش چشمم به مردم منتظر پشت شیشه بود تا مامان و خواهرم رو به عنوان اولین نفرات دیدم...دیگه کنترل اشکام ممکن نبود.....هر کی میدید فکر میکرد من سالها دور از خونه بودم و این بی قراری رو برای 6-7 ماه عجیب میدونست ولی دل من داشت از حلقم میومد بیرون....مامان گلم چقدر برای مهربونا و زحماتت شرمنده ام عزیز دلم.................. 

بابای خوبم که نفر اول دم در واستاده بود...آخ که فدای اون آغوش بازت....مادر شوهر خوبم که مهربونیش از تو چشماش معلومه......دلم برات تنگه....هر چند که صدای هر 3 تاتون رو امروز شنیدم ولی بازم کمه.....پدر شوهر و خواهرم و شوهرش و خواهر شوهرم و شوهرش و برادر شوهرم....همه و همه بودن و لذت دیدن این جمع برام توصیف شدنی نیست...ولی اولین خبر بد رو هم همونجا تو فرودگاه شنیدم که مامان می خواست یواش یواش بهم بگه تا تو خونه هول نکنم....اونم سکته مغزی مادرجون عزیزم بود که من کلی خواب می دیدم و همه میگفتن چیزی نیست...اشکام بند نمی یومد و ناخواسته نشستم.......ای خدا....ولی مامان کلی برام توضیح داد که به خیر گذشته فقط گفتم تا تو خونه هول نشی......آخ فدای موهای سفیدت که با دیدنت با عصا و واکر دلم خالی شد....قربون اشکات که میگفتی شاید نمی دیدمت...آخ که دلم آتیش گرفت...ولی خدایا بازم شکرت...شکر و شکر  و شکر.......شوک بد دومی هم حال پدربزرگ پدری بود که نمیزاشت اشکای من جلوی روی خودش بند بیاد....آخ که دیدنش تو تخت و ناتوان بودن از راه رفتن و حرف زدن چه حس بدی بود...و باز هم شکر خدایا که موقع برگشتن ما هم حرف میزد و هم با واکر راه میرفت......عروسی ها هم به خیری و خیلییییییییییییییییییییییییییی عالی برپا شد.فقط همسر گل من تو این 1 ماه 1 هفته مسافرت کار نداشت بقیش همش و همش دنبال کاراش بود و کلیییییییییییی خسته شد....خدایا مزد زحمات بی وقفه اش رو بده..خدایا کمکمون کن.........اینجا هم خدا رو شکر خبری نبود و همه چیز امن و امان بود......خدایا برای داده و نداده ات شکررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر