خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

همه اینها برای احمق فرض داشتن کافیه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

همسایه بی ملاحظه

دیروز با قوقول رفتیم پاساژ ایران چند تا قطعه کامپیوتری می خواست و یک اسپیکر برای خالش خریدیم و رفتیم خونه مامان بزرگ قوقول تا خالش هم که بیرون بود بیاد.مامان و خواهر قوقول هم اومدن و با اینکه قرا بود زود برگردیم ولی شام نگهمون داشتن( میدونستم میگیم زود برمیگردیم بر نمی گردیم چون مامان بزرگ قوقول اگر بری تا شام نخوریم نمیزاره بیایم تازه اصلا هم اجازه نمیده کمک کنیم.یعنی خودش همه کارارو قبلش میکنه ولی همون میز چیدن و جمع کردن یا ظرف شستن اصلا و ابدا)خلاصه تا اومدیم خونه من کارای مونده رو کردم و بخوابیم ساعت 12 بود.گفتم اه بازم دیر شد و صبح باید با بدبختی پاشم.قوقول هم خیلی خسته بود و با اینک نشسته بود سر کاراش گفت منم خیلی خوابم میاد و اومد و هنوز سرمون رو بالشت نیومده خوابمون برد.

اولش نفهمیدم چقدر گذشته یا ساعت چنده ولی با صداهای وحشتناک پتک و ضربه ای که بالای سرمون می خورد هر دوتامون از خواب پریدیم.ما موقع خرید خونه طبقه آخر رو انتخاب کردیم و پیه بی آسانسوری رو هم به تنمون مالیدیم که کسی بالای سرمون نباشه که سر و صدا بشه حالا.. رفتم دیدن ساعت 1و 20 دقیقه همسایه واحد پایین که تازه اومدن و اصلا از شعر بویی نبرده با نصاب م ا ه و ا ره رفتن بالا دیش نصب کنن نمی دونم اینو با سیمان محکم کردن اشتباه بوده جاش داشتن با پتک میزدن بکنن جاشو عوض کنن اونم ساعت 1 نصفه شب.خونمون به جوش اومده بود.همسلیه واحد کناری که من خونسر تر از این آدم نیدیم و از دیوار صدا دربیاد از این در نمیاد و کلا آدم آرومیه رفت بالا البته من جز صدای سلام علیک چیزی نشنیدم ولی خوب به نحوی نشون داد که بابا چه غلطی داری میکنی.چند بار قوقول پا شد بره بالا گفتم ولش کن آلان تموم میشه.ولی حالا بعد از اون رژه میرفتن این ور و اون ور.به خدا ی آن گفتم لوستر اتاق کنده میشه میفته رو سرمون اونقدر محکم می کوبید.

خلاصه تا 2 طول کشید داشتن میومدن پایین اصلا خودم نفهمیدم چجوری شد ( کلا آستانه تحملم به شدت پایین اومده یعنی من که خیلی حساسیت نشون نمی دادم الان با یکی دوبار کوتاه اومدن یدفعه میزنم به سیم آخر) رفتم درو باز کردم یارو تو پله ها بود گفتم اقای محترم ( نامحترم تو دلم) ساعت 2 نصفه شبه این همه سرو صدا ما خوابیدیم خیر سرمون صبح باید بریم سرکار آخه این کار چه معنی داره؟ می خواستم بزنم مخش بیاد تو دهنش.

قوقول هم یدفعه اومد جلو گفت مرد حسابی مگه روز رو ازت گرفتن آخه مگه واجبه نصفه شبی مردم رو زابرا( تمی دونم درست نوشتم یا نه ) میکنی؟ برگشته میگه ببخشید ولی کار به خنسی خورد مجبور شدیم؟ ای اینو گفت قوقول هم آمپر چسبوند که واجبه مگه یعنی چی به خنسی خورد نصفه شبه داری با پتک میکوبی.این کار درسته؟حالا منم از پشت به قوقول میگم ولش کن حالا بیا دیگه.خلاصه قوقول هم گفت پریروز اومدید زنگ زدی که اقا ماشینتو بد پارک کردی زدی به سپر ماشین من و ..( آخه آدم دیوانه اونجا جای پارک دو تا ماشینه وسط پارک کردی میگی چرا سپرت خورده به ماشین من؟؟) اعتراض کردی حالا نصفه شب این همه سر و صدا میکنی.متاسفم که آشناییمون اینجوری بود و اومد تو.

بعدم گفت تو چرا رفتی درو باز کردی منم مجبور شدم بیام میگه این شوهرش نمیاد دم در خودش اومده.ولی واقعا حرصمون گرفته بود و بد خواب شدیم رفت.تا نیم ساعت هم همونجوری بیدار بودیم و خوابمون نمی برد.

گفتم خدا به دادمون برسه این از اوناست که فرهنگ آپارتمان نشینی و این جور چیزا رو باید بزاری تو کوزه آبش رو بخوری.

اصلا فکرش هم به مخیله آدم نمیرسه ی نفر اینقدر خر و بی ملاحظه باشه اصلا چه جوری روش شد.هی میگه اقا گفتم به خنسی خورد من فکرش رو هم نمی کردم این جوری بشه!! یکی نیست بگه نفهم دیدی به خنسی خورد بزار برای فردا صبح تو که کارت به نظر آزاده صبح زود نمیری بیرون.یا اصلا بزار غروب .چرا نصفه شب آخه.

صبح واقعا یک چشمی شده بودم اصلا به قول قوقول چپول بودم.

واقعا بعضیا خیلی احمقن خیلی خیلی خیلی زیاد.

بدون عنوان

 

خیلی خوابم میاد.دیروز قوقول رفته بود طبقه آخر شرکت کار داشته و وسایلش طبقه اول بود که اونام به خیال اینکه قوقول رفته در رو قفل کرده بودن و رفته بودن.کیف و لپ تاپ و کیف پول و سوئیچ ماشین و همه مونده بود اونجا و قوقول خان پیاده برگشته بود( البته نزدیکه ولی نگران ماشین بود که توکوچه پارکه اونم حسااااااااس به وسایلش اوه دیگه خیلی منت گذاشت سر خودمو و خودش که فقط 3-4 بار گفت نگران ماشینم بریم سر بزنیم!! که نرفتیم و صبح هم خدا رو شکر خبری نبوده)

این شد که باید زودتر پا میشدم و خودم میمدم سر کار.

الانم قوقول زنگ زد که:

1-      آب ریخت روی مبایلش که من کادوی تولد براش گرفتم و روشن نمیشه و باطریش رو درآورده گذاشته تو آفتاب خیلی ناراحت بود.گفتم انشا الله که میشه اگرم نشد دوباره برات می خرم عزیزم نگران نباش.ولی خدا کنه درست بشه این قوقول خیلی رو وسایلش حساسیت داره نمی دونم چه جوری روی گوشیش ریخته.

2-      کار قوقول یک کم با گره مواجه شده.یعنی نمی دونم اصلا صلاحه که اینجا بمونه یا نه.خدا جون اگر صلاحه که ما دودستی چسبیدیم اگر نیست این چسب ما باز بشه ولش کنیم.

3-      داییم دیشب از ام ری ک ا اومده.صبح باهاش حرف زدم.یک دایی بیشتر ندارم که چند سال پیش فهمیدیم ام اس گرفته.بمیرم الهی اینقدرم مظلوم و گله که خدا میدونه.خدا رو شکر تو سن کم نگرفته که کلی پیشرفت کنه چون این بیماری مال جوونهاست و اگر در سن بالا مبتلا بشی امید جلوگیری وجود داره ولی متاسفانه درمان نداره.

حالا فقط پاهاش درگیر بیماری شده که با عصا راه میره.البته مامان گفت با ویلچیر از گیت اومد بیرون ولی از اونجا به بعد با عصا راه میره. خدا رو شکر تو اینجا زندگی نمیکنه اونجا که هست کلی بهش میرسن و بهترین داروها در اختیارشه و بیمه هم هست و از اون مهمتر زن داییم و پسرش فوق العاده هواشو دارن تو مملکت غریب.خدا برای هم حفظشون کنه.

4-      این مدت که قوقول مرتب پا درد داره و میگه پاهام بی حس میشن خیلی ترسیده بودم که نکنه زبونم لال این مشکل دایی رو پیدا کرده.به خودش نگفتم ولییییییییی زنگ زد به مامن و گریههه که نکنه این باشه.مامانم هم کلی دعوا که عجب... هستی این چه فکر و حرفیه و خلاصه اینکه وقت گرفتیم برای اول شهریور که بریم دکتر تا خیالمون راحت بشه که اعصابش تحت فشار نباشه .دکتر عضو انجمن ام اس ایرانه.

5-      اگر کار قوقول اینجا تثبیت نشه از مسافرت هم خبری نیست چون نمیشه پول رو بی مهابا خرج کرد ولی واقعا بهش نیاز دارم

6-      از ی ساعت پیش تهوع گرفتم و خوب بشو هم نیست( با اجازه دوستان روزه دار ی استان نسکافه خوردم که افاقه نکرد و همچنان گیج میزنم) وای ساعت 12 و تا 4 کلی مونده.

7-      رای دوم دادگاه بابا اینا صادر شده و خدا رو شکر به نفع بابا بوده.مامان میگه دلم برای اونام میسوزه خوب پولشون رفته ولی من ته دلم براشون میسوزه ولی به طور کلی خوشحالم.آدمیکه پول نزول میده و بهره آنچنانی میگیره .مرده جدا پولش رو داده نزول میگیره که خیر سرش تیمسار مملکته زنش هم خانه دار ارثیش رو گرفته نزول میده و بهره ای که میگیره از حقوق بازنشستگی مامان من که 30 سال پرستار بود تو این مملکت و اونم بیمارستان سوختگی تازه سرپرستار نمومنه هم بود بیشتر هست، حالا جای دلسوزی نداره. پول قسط بندی شده که ماهیانه پرداخت بشه.

به اسم شراکت اومدن وسط. خوب شراکت تو سود و زیان سهیمه نه فقط تو سود که. حالا که ضرر کرده کلی چک و سفته و کوفت و زهرمار رو اجرا گذاشتن.

بگذریم که ما چی کشیدیم یک سال گذشته و تن و بدنمون لرزید و مامانم اینا ذره ذره آب شدن ولی خدا جای حق نشسته.

آخ که چه روزهای سیاهی بود.

8-      دیشب آهنگ داریوش ه میگه آسمون سنگی شده  خدا انگار خوابیده    انگار از اون بالاها   گریه هامو ندیده

رو پخش میکرد و من اشکام میریخت پایین.خدا رو شکر وضعیت نسبتا خوبه ولی دغدغه اصلی الانم قوقوله.شاید بگید چه خبره خوب همه شوهراشون کار میکنن وزحمت میکشن فقط قوقول نیست که.ولی این قوقول خان من آدم فوق العاده مسئولیت پذیر و کاریه.کاری بهش سپرده بشه به بهترین حالت ممکن انجام میده تازه چند تا کار اضافه هم روش میکنه تا طرف هم جوره ساپورت بشه.از کار هم ابایی نداره و به اینکه در شان من نیست و ژست و .. اصلا کاری نداره انجام میده.اون وقت یک الدنگ برای اینکه خودش رو بردن زیر سوال بیاد به اینم گیر بده برای اینکه کار خودش رو ماله بکشه خیلی زور داره.

آخ کاشکی چشماش اینقدر به نظر من مظلوم نبود( باطنا کلی شیطونه و شاید ظاهرش هم نشون بده ولی به چشم من و به خصوص مادرجونم و مامانم خیلی مظلومه).حاضره از حق خودش هم کم کنه بده به اونکه داره براش کار میکنه تا اونم راضی باشه.خوب این حسن نیت تو کارش منو اینقدر تحت تاثیر قرار میده.

ولی خوب اگر قرار بود هیچ دغدغه ای نباشه و قوقول سرماه یک پول به عنوان حقوق بگیره خوب زندگی نمی تونست پیشرفت چشمگیری داشته باشه الان اومده روی پای خودش واسته پس حمایت جا و شرکتی نیست و طول میکشه تا همه چیز رو روال بیفته پس با توکل به خدا همه چیز درست میشه فقط من گاهی یک کم دیوونه می شم می خوام زودتر کارها رله بشه ولی بعد به خودم میام و منتظر لطف خدا و زمانش میمونم.

اس ام اس داد موبایلش روشن شد.

خدا یا بازهم شکرت و بازهم التماس دعا : قوقول رو دریاب

از دست و زبان که برآید...کز عهده شکرت به درآید

نمی دونم چی بگم. یعنی تا حالا دیگه بهم ثابت شده اون جاییکه من نا امید نا امید میشم و به درگاهش دست میندازم یکد دفعه خیلی زودتر از اونی که فر کنم کارها رو روال میفته و دستم رو میگیره و نمیزاره امیدم نا امید بشه..

خدا فقط میتونم بگم شکررررررررررررررررررررررت.

پنج شنبه صبح قوقول زود رفت چون از .....  میومدن برای بازرسی ساختمونی که اون ناظر شبکه بود.شب قبلش هم مونده بود و علاوه بر اون کارا تمام دوربینهای مدار بسته رو هم راه انداخته بود.صبح زود ساعت 8 رفت.منم باید میرفتم مدارک مربوط به دانشگاه رو تحویل میدادم که در حد مرگ خوابم میومد و ساعت 10.30 پاشدم.اول گفتم دیره تا من برم عکس بندازم و ببرم دانشگاه دیر میشه ولی زنگ زدم گفتن تا 1 هستیم.دیگه مثل چی آماد شدم و رفتم.تو راه قوقول زنگ زد که با دوستش میان برای درست کردن م ا ه و ا ر ه و فارسی وان و ... و گفت نهار اگر هست بیان.گفتم وای من نهارندارم خونه هم زیاد تر و تمیز نیست.خلاصه قرار شد بیان.گفتم نزدیک خون بودم زنگ میزنم نا من برنج بزارم و 2 تا خورشت آماده هانی ( خداییش قیمه هاش محشره ) بگیرم و خونه رو تر و تمیز کنم بیاین.

تو راه بودم بابا زنگ زد و گفت یک پولی باید از کسی میگرفت که بهش دادن!! 5 میلیون. یعنی من شوکه بودم .چون داشتم میرفتم تو دانشگاه به بابا گفتم بهش زنگ میزنم.اومدم بیرون بهش زنگ زدم ولی من اشکام دست خودم نبود و همینجور میومد پایین بابا هم خیلی خوشحال بودو تحت تاثیر قرار گرفته بودو....برام مهم هم نبود که کجام ه اینجوری اشکام پایین میریزه چون خیلی خوشحال بودم.

رسیدم خونه و با چه سرعتی برنج گذاشتم.خونه رو جمع کردم و جارو کردم و گردگیری کردم و لباسای شسته شده رو جمع کردم و ماست و خیار درست کردم و فلفل شستم... تا قوقول اینا رسیدن.تو فاصله ای که دوستش رفت بالا گفت من دیگه رسما شدم مسئول ... این پروژه.یعنی اونجا بود که اوج عظمت و لطف خدا رو دیدم.

من ی روز با ناامیدی مطلق فاصله داشتم و مثل همیشه اون ریسمان بریده نشد و خدا لحظه آخر از هر دو طرف دستمون رو گرفت.

دیروز مامان اینا رفتن یک خونه دیدن برای اجاره برای شب نامزدی چون مهمونا زیادن حدود 130 نفر. بابا امروز میره تهیه غذا فارسی برای دادن بیعانه برای شام. مامان در حال دوختن لباس نامزدیه.قوقول رفته و بهش زنگ زدم و گفت اوضاع خوبه و مشکل خاصی نیست.

بابا فعلا با یکی که فبلا کار میکرد قرارداد بسته تا کارهای جدیدش رو شروع کنن و منتظره تا صحبتهای دیگه ای که با چند نفر دیگه شده بود رو دنبال کنن.

یک مقدار دیگه پول دستمون اومد که گذاشتیم کنار تا ببینیم چی میشه.

با قوقول پنج شنبه عصری رفتیم میلاد نور و برای قوقول ی کفش Timberland  خریدیم.خوب حقش بود تو این مدت که این همه زحمت کشیده و حق الزحمه به نسبت خوبی گرفته یک خرید کوچولو هم بکنه.

خودم هم یک پیرهن دیدم برای نامزدی ه خوشم اومد.به قول قوقول میگه زیاد مجلسی و زنونه نگیر همین خوبه.مدلش حالت دکلته هست 2 تا بند نازک میره توگردن گره میخوره و تو این بندا چند تا مهره دار.رنگش هم زمینه دودی با طرهحای آبی زنگاری و مهره ها قهوه ای.

یک دامن هم دیدم تا روی زانو و کلوش و یک کمر داره قشنگ بود اگر مثلا یک تاپ تو گردنی براش پیدا کنم.حالا قرار شده جاهای دیگه مثل تیراژه و ... ببینم بعد انتخاب کنم.1 ماه وقت داریم. مامان هم درگیره دوخت لباسه و من نمی خوام بدم برای منم بدوزه.اگر پارچه هم بگیرم کمتر از 70 تومن نمیشه ولی نهایتا اگر چیز دلخواه پیدا نکردم زحمتش رو میدم به مامان.

ودر آخر بازم خدایا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

خدا جون با عرض شرمندگی قوقول رو بیشتر دریاب

آشفتگیهای ذهن من

امروز قوقول برای اینکه خستگی این مدت رو درکنه میره فوتبال و از اونورم استخر تا ساعت 10 شب و من تنهام.

ناراحت نیستم که می خواد بره خیلی هم خوشحالم که هواش عوض میشه  چون خیلی خسته شده 

و دلم برای خودم هم سوخت که منم این مدت خیلی سختم بود و تنهایی کشیدم و امروزم که تا ۱۱ تنهام  این حس لعنتی با منه.

اگر پول اضافه داشتم میرفتم یک کم خرید و خرت و پرت می خریدم تا حال و هوام عوض بشه که ندارم.

دیشب خواب بدی دیدم و صبح صدقه انداختم.دلم برای خواهرم لرزید.خواب خیلی بدی بود.

دایی 2 شنبه تنها از ام ری ک ا میاد ایران برای 2 هفته هست و برمیگرده.بابا و مامان با آژانس میرن دنبالش.

آژانس !! چقدر واژه غریبیه بعد از فروختن ماشینای بابا!!

( اون دوو سیلو شامپاینی که تازه اومده بود و ما چقدر از خریدنش طبق رنگ مورد علاقمون خوشحال بودیم.

اون لندرور سفید که من باهاش خوب نبودم و ازش خوشم نمیومد و الان از هر دوی این ماشینا متنفرم و نمی خوام تو خیابون چشمم بهشون بیفته)

چرا من الان اینقدر بغض کردم چرا؟؟

چون قوقول زنگ نمیزنه بگه همه چیز تموم شد و دیگه نگران نباش وخوشحال باشه؟؟

چون خواب بدی دیدم دیشب؟؟

چون مامان نگران اومدن داییه و اینکه ماشینی نیست تا جایی ببرتش؟؟

چون روز فروختن خونه و ماشین و .. مامان و بابا بغض داشتن؟؟ 

چون این دنیا خیلی بی انصافه؟؟  

چون ی لحظه یاد روزهایی افتادم که قوقول تو این شرکت بود و چایی رو گاهی باهم میخوردیم؟؟

چون سردرگمی بدترین حالت عالمه؟

چون بلاتکلیفی آدم رو داغون میکنه؟     

کاش ذهنم آزاد و رها بود.کاش دست در دست همسرم کنار ساحل و روی شنهای نرم قدم میزدیم.کاش این اسم کثیف پول حرف و دغدغمون نبود. کاش آدما با هم مهربون بودن.کاش آدما فقط به فکر نفع و جیب خودشون نبودن.کاش همسرم خوشحال بود و ناراحتی نداشت.کاش پدرم ورشکست نمیشد.کاش مادرم نمی شکست.کاش غرور خواهرم جریحه دار نمیشد.

در مقابل همه این ای کاشها خدا جون بابت سلامتی وخوشبختی و حامی بزرگی که دارم که وجود همسرمه شکرت و هزاران بار شکرت.

همسرم صداقتت برام ستودنیه.

اگر پارسال همین موقع ها دلم برای تو میلرزید و دل تو  ( دقیقا پارسال تو همین ماه و در تاریخ ۱۱مرداد فهمیدم ولی نگفتم و شکستم )........ الان میدونم که دلت هم با منه.