خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

غروب و ادامه تولد

 قرار بود چهارشنبه شام بریم بیرون.به چه مناسبتی؟؟ خوب چون تولدم رو دسته جمعی جشن گرفته بودن و نشده بود که من وقوقول تنها باشیم قوقول گقته بود چهارشنبه با هم شام بریم بیرون که شام تولد هم بصورت اختصاصی خورده باشیم. ولی طفلکم اونقدر کار داشت که شب ساعت8 بود رسید خونه منم ترجیح دادم یک شب که اونم خسته نیست بریم بیرون.خلاصه پنج شنبه شب رفتیم رستوران غروب.رستوران محبوب ما روبروی پارک ملت که کلی خاطره ازش داریم. اولین بار که رفتیم برای عصرونه به همراه دو تا از دوستای قوقول که هم دانشگاهی منم بودن بود.یادش به خیر.کیک و نسکافه سفارش دادیم که اونقدر برش کیکش بزرگ بود من که عاشق این جور چیزام نتونستم همش رو بخورم و از اونجا که این دوست قوقول خان جاروبرقی تشریف داره در کمال ادب گفت ببخشید اگر بقیش رو نمی خوری ما هستیم!! کلا بچه های دانشکده هنر همینجورین.زیاد فرق دارن ( خودم هم یکیشونم البته اینقدرها هم فرق ندارم ها !!) یکبار دیگه باز با همون دوستمون شام رفتیم غروب ( چون ما توی یک دانشکده بودیم و دوست قوقول هم بود و همیشه هم قوقول هر طور بود میومد دانگاه دنبال من تا شب که فرجه من ساعت 9 بود و باید خونه میبودم اونم به هوای کلاس و ... با هم می رفتیم میگشتیم و اگر اون هم هر از گاهی دوست دختری داشت آخه هر لحظه با یکی بود با ما میومد ونبود هم تنها ولی همیشه سرجهازی بود و پول شمش با مابود و آخرم تا الان مجرد مونده اینه که خیلی وقتها با هم بودیم). حالا ما شام خونه مهمون داشتیم و فقط خواهرم و خالم میدونستن که من کجام.بارونی گرفته بود سیل.اون موقع هنوز ماشین نداشتیم.وای خدا مگه ماشین گیر میومد.موبایل هم نداشتیم.وای ساعت شده بود 9وربع ما هنوز تو ولیعصر زیر بارون ماشین هم گیر نمیومد.این دوستمون با اون هیکل گندش پریده بود وسط خیابون مثل برف پاک کن دستاشو تکون میداد و هر ماشینی رد میشد جیغ میزد نگه دار که من مرده بودم از خنده اصلا ولو شده بود از اون ورم استرس خونه رو داشتم.....بماند که اون شب 10 رسیدم خونه و خدا رو شکر بابا حواسش به مهمونا بود ولی مامانم بنده خدا که همیشه هم نگرانه داشت دور از جونش سکته میکرد.خالم و خواهرم هم نگران شده بودن و هی ماله میکشیدن.یادش به خیر چه روزهای خوب و پر خاطره ای بود. یک بار دیگه هم من و قوقول و خواهرم و خواهرش به قصد اونجا رفتیم برای شام که یادم نیست چی شد تو ولیعصر چرا تظاهرات کردن که مامورا دنبال مردم کردن ماهم تا خواستیم بریم تو این رستورانیا فکر کردن داریم از دست ماورا فرار میکنیم و خاک بر سرا درو بستن و مارو راه ندادنو ما رفتیم جای دیگه تو همون پاساژ.!! یبار دیگه ام ...اوه من کلی خاطره دارم از اونجا..... اینا رو گفتم که بگم بالاخره پنج شنبه شام رفتیم اونجا.خیلی عالی بود.بعدم رفتیم توی پارک ملت قدم زدیم و یک ساعتی نشستیم و برگشتیم خونه.مرسی قوقولم.دستت درد نکنه. جمعه هم اول رفتیم جمعه بازار که 2 تا بلوزی که برای مامان و مامان قوقول خریده بودیم و کوچیک بود عوض کردیم و نهار رفتیم خونه قوقول اینا.مامانش روزه بود و عصری با قوقول رفتیم براش حلیم هم خریدیم و تا شب اونجا بودیم.نمی دونم چرا برخلاف قبلنا خودم دلم خواست تا شب بمونیم.میگم که علاقم به مامانش ی جور دیگه شده.اونم مهربونیش رو بیشتر نشون میده.  

خلاصه اینکه خدایا بازهم شکرت بابت داده و ندادت و بازم 2 تا آرزو دارم. اولیش گرفتن دست قوقول و موفقیت تو کار و بارش و سلامتیش. دومی هم رو روال افتادن کار بابا.

اره....

خوب اول از همه اینکه دور از جونتون امروز مثل چی ... دو زدم.یعنی نگاه کرد دیدم ساعت شده 2.اصلا نفهمیدم چی شد.

یک سری اسناد و مدارک مربط به صادرات رو باید آماده میشد و از طریق واحد ما ارسال میشد.حالا هر کدوم لنگ یک واحد دیگه بود.از این ور به اون ور.به این تلفن بزن به اون بزن.فرمها رو تو سایت پر کن.مدارک نمیدن و10 دفعه به هر کی زنگ بزن.تازه رسیدم به واحد خودمون.تند تند مدارک آماده کن.فرم پر کن و .....اصلا گه گیجه گرفته بودم رفته بود پی کارش.آخرم چند تا سند موند که مدیر عامل باید میداد و با اینکه صبح بهش گفتم حتما امروز بده آقا با خیال راحت رفت بیرون و تا الان هم نیومده.منم گفتم به درک.تو که اینقدر بی خیالی منم مدارک رو فرستادم نهایتش کسری می خوره بهتر از نفرستادن و گذشتن مهلت بود دیگه.

از اون ورم تو این گیرو داریک فرصت 5 دقیقه ای گیرم اومد که با عرض پوزش یک دستشویی برم.چشمتون روز بد نبینه.نمی دونم کدوم از خدا بیخبری شیر آب توالت شکسته بود بدون اینکه بره اطلاع بده فقط محض دکور گذاشته بود سر جاش بمونه و لغ هم بود.تا آب باز کردم نه دیگه بسته میشد و نه می پیچید و نه هیچ خاکی تو سرش میشد کرد.با چه شدتی هم میومد.حالا دو دستی شیر آبو گرفتم و به هر چی قسمش میدم که بابا به درک اصلا فقط بسته شو مگه میشد. دیگه کم مونده بود داد بزنم کمکککککککککککک

می خواستم بشینم گریه کنم.گفتم یواشکی ولش کنم برم بیرون.گفتم نه بابا یکی میبینه کلش میفته گردن من و اصلا ضایع میشم.

اصلا دیگه جا نمی رفت و از شدت این آب وامونده هم کم نمیشد هیچ آب جوش فوران میزد.ای خدا.دیگه با چه مصیبتی بستم بماند واومدم بیرون .اول کسی که دیدم مستخدم بود.همچین پریدم بهش که این چه وضعشه.این شیر چرا اینطوریه....آخه خیلی بد لحظه ای بود.مثل اره...( میدونید دیگه )

از اون ور با قوقول صحبت کردم که رفته بود دکتر برای پا درد شدیدش البته چون ساعت2 وقت داده بود من نتونسته بود برم. البته از این دتر گیاهیا بوده که متخصص قلبه ولی دکتر گیاهیه ( من که نفهمیدم والله ) ولی قوقول میگفت سگ صاحبش رو نمی شناسه و اونقدر شلوغ و خر تو خره که بیا و ببین. گفت دکتر گفته با توجه به سنت نبضت بد میزنه.منم که اشکم دم مشکم.فقط اشکام میومد پایین ولی چیزی نگفتم که بفهمه.حالا همکارم اشاره میزنه چیه میگم هیچی.اعصابم ریخت بهم.ولی خوشبختانه مثل اینه چیز مهمی نیست ولی من خیلی یکدفعه ناراحت شدم.حالا داروهای گیاهی داده ه چون خیلی شلوغ بوده و قوقول هم کار داشت مامانش مونده بگیره.اون طفلکی هم کلی علاف شده.

دیگه اینه الانم تنها باید برم چون قوقول ار داره و نرسیده بیاد.

۲۰ تیر

برای روز میلادم اگر تو  

به فکر هدیه ای ارزنده هستی  

مرا با خود ببر تا اوج خواستن  

بگو با من که با من زنده هستی 

 

۲۰تیر

همیشه این تاریخ برام هیجان انگیز بوده.

اینکه در این تاریخ من اونقدر کوچک و ناتوان بودم که شاید جز یک آغوش گرم و پر محبت و چند قطره شیر، چیزی من رو آروم نمی کرد.

روزی که دنیای من فقط و فقط در آغوش گرم مادر و پدرم خلاصه میشد و دیگر هیچ.

و الان در آستانه ورود به دهه جدیدی از زندگی هستم.هنوز هم باورم نمیشه امروز دهه 20 زندگی رو پشت سرمیذارم و تا چند ماهه دیگه به طور کامل وارد دهه 30 زندگی میشم. هر چند هنوز 30 سالم نشده و به اصطلاح 29 سالگیم تموم شده ولی خوب نمیشه خودم رو گول بزنم.

الان دیگه دنیای من محدود به آغوش گرم پدر و مادرم نیست.الان من در کنار اونها یک آغوش گرم دیگه هم دارم که سایه حمایت و توجهش رو از 10 سال پیش تا الان حس کردم و هر روز بیشتر از گذشته حس میکنم.کسی که سایش هم همیشه مواظبم بوده و اگر اون دلخوریهای کوچیکی که گهگداری برای همه هست رو کنار بزاریم میتونم بگم قویتیرین و مهربونترین همراه و حامی من تو زندگیمه که بدون وجودش دنیا برام وجود نداره.همسر عزیزم ممنون به خاطر همه مهربونیها و خوبیهای که داری و هر روز سعی میکنی که بیشتر و بیشتر اونا رو نشون بدی.

همیشه فکر میکردم با رفتن به دبیرستان خیلی بزرگ میشم که رفتم و دیدم خبری نبود بعد فکر کردم هر کس که دانشگاه میره خیلی بزرگه که رفتم باز هم خبری نبود.بازم فکر میکردم هر کس که ازدواج میکنه خیلی بزرگ شده که بعد از اونم همچین حسی نداشتم و گفتم نه هر کس 30 سالش میشه دیگه خیلی فرق میکنه که نمی دونم چرا بازم حس بزرگ بودن نمی کنم.حتی موقع لباس و کفش خریدن هم طرف مدلهای به اصطلاح خودم زنونه نمیرم و میگم به سن من نمی خوره اینا زنونست.

شاید فکر میکنم هر وقت بچه دار بشیم اون موقع همه چیز فرق میکنه که اون موقع هم فکر نکنم چنین حسی داشته باشم.

چون امروز روز کاری بود مامان اینا تولد من رو روز جمعه با حضور خانواده همسرم و مادربزرگم و دوتا از دوستامون برگزار کردن.البته فکرش رو نمی کردم خانواده قوقول هم باشن چون بر خلاف سالهای قبل دیگه راه دور بود وفکر نمی کردم همه دور هم جمع شده باشن که شده بودن.

شب خیلی خیلی خوبی بود و من از ته دل خدا رو شکر کردم به خاطر داشتن این جمع.جمعی که خانواده من و قوقول با صمیمیت زیاد دور هم بودن و من همیشه خدا رو شکر میکنم که دو تا خانواه اینقدر بهم نزدیکن و باهم خوبن و در رفت و آمد.امیدوارم خوانداه جدید هم ه اضافه میشن جمعمون جمع تر بشه و همیشه همینطور صمیمی باشیم.

واقعا سورپریز شدم.دست همشون درد نکنه.مراسم بزن و برقص هم داشتیم و کلی عکس و فیلم و در کنارش کادو.

اول از همه کادوهای همسر خوبم که واقعا دلم نمی خواست این همه خودشو تو خرج بندازه چون من خودم شرایط رو میدونم ولی از قبلش هم نمی تونستم بهش بگم .هم روم نمی شد که جنبه یادآوری پیدا کنه و هم میدونستم که گوش نمیده.قربونت برم من.

یک پک قلم نوری برام خریده بود که چند وقت پیش دست کسی دیده بودم که اینی که خریده خیلی جدید تره.خیلی مدرنه و من باید دستم بیاد و دستم راه بیفته تا کارهای طراحی رو با اون انجام بدم و اینقدر رو کاغذ نکشم و اسکن بکنم.

کادوی دومش هم ی عطر بود که واقععععععععععععععا خوشبوه.اصلا دلم نمیاد بزنم ولی امروز که روز تولدمه زده که مرتب به یادش باشم.

مامان و بابا و مادرجونم هم با هم برام ی دستگاه میوه خشک کن خریدن که من خیلی وقت بود می خواستم بخرم و هی میگفتم ماه بعد.حالا دیگه خودم میوه خشک میکنم و کلی لذت میبرم چون میوه خشک خیلی دوست دارم.

مامان و بابای قوقول هم یک سکه پارسیان دادن که گذاشتم به عنوان پس انداز کنار.اگر پول میدادن مطمئنا خرج میشد ولی این میره کنار برای پس انداز و خیلی بهتره.

خواهرم و نامزدش ی عطر دادن که اون هم خیلی خوشبو بود و خواهر قوقول یک روسری که من شالش رو دیده بودم و از این طرح خیلی خوشم میومد.برادر قوقول هم ی پیرهن چپ و راست مجلسی که خیلی تو تنم قشنگ بود. خواهر قوقول انتخاب کرده بود و گفت اگر از این خوشت اومده دامنش رو هم بگیریم برات که گفتم نه من با شلور بیشتر بهم میاد.از طرف خالم که شماله یک شال حریر که آبی خیلی خوشرنگه.دو تا از دوستامون هم بودن که هر کدوم یک بلوز دادن که خیلی قشنگ بودن و خدا رو شکر همشون اندازم بودن.

کیک هم مامان یک کرم دو رنگ درست کرده بود که بینش هم ژله و میوه بود و خیلی خوشگل شده بود.

شب خیلی خوبی بود و من باز هم خدا رو شکر میکنم که خانواده هامون اینقدر با هم صمیمی هستن و از خدا می خوام که این صمیمیت همیشه حفظ بشه.

در ضمن امروز روز تولد مدیرعاملمون هم هست.چون ازش دلخور بودم نمی خواستم بهش زنگ بزنم که خودش صبح که رسید بهم زنگ زد و کلی تبریک و آرزوی خوب و ....

بعدم گفت نباید از خانومها سنشون رو پرسید ولی شما متولد چه سالی بودی که گفتم و گفت که حالا خیلی راه در پیش داری.

من نمی دونم چرا کسی سنم رو می پرسه اصلا ناراحت نمیشم واسه همینه میگم هر چی بزرگتر میشم برام فرقی نمیکنه.

حالا که زنگ زد می خوام ی متن تبریک پیدا کنم براش ایمیل کنم.

کارت پارسیان

نمی دونم این قالبه چرا یهو می پوکن؟؟ حالا عجالتا درست شده فکر میکنم تا یک قالب قشنگ پیدا کنم.

دیروز بالاخره بعد از اون همه انتظار این کارت خرید پارسیان شرکت رو شارژ کردن البته با جون کنش اونم چقدر 60 تومن که 30 تومن هم خودمون گذاشتیم روش.

خیلی وقت بود می خواستیم بریم خرید کلی و منتظر این کارت بودیم آخه حیفه از این کارت پول نمیشه برداشت کرد و فقط باید خرید کرد و ماهم ترجیح میدیم خریدهای کلی رو با این کارت انجام بدیم.ه خا بر سر اول شتاب قطع بود و ما یک سکته زدیم و بعد وصل شد.

کلی خرید داشتیم و همه چیز ته کشیده بود.علاوه بر اون کلی میوه و ... خریدیم.فقط مصیبتی بود 4 طبقه بالا کشیدن اینا.اونروز که دنبال خونه بودیم و به بنگاه میگفتیم فقط طبقه آخر حتی شده بدون آسانور خوب برای همین تعجب میکردن دگه.خر کش کردن بار تا اون بالا ولی آسایشش می ارزه به همه اینها.نهایتش هم موقع فروش یک کم از این مورد ایراد بگیرن که اونم باز مسئله ای نیست.

شام هم که قوقول زنگ زد کباب آوردن چون بدجور هوس کرده بودم و فقط ی امداد غیبی می طلبید که این خریدها رو جا به جا کنه و میوه ها رو بشوره که دیگه به بسته بندی گوشت ومرغ نرسیدم که گذاشتم یخچال برای امروز...

قوقول کارش خیلی زیاد شده.دیشب تا ساعت 3 بیدار بود.فقط حجم کار نیست تنوعش هم زیاده از اینجا به اونجا و کلی باید تجدید انرژی بکنه.

ای خدا نتیجه این همه تلاشش رو بهش بده و امیدش رو ناامید نکن.واقعا چه فایده این هم تو دانشگاه درس بخون و اسم مهندس رو یدک بکش و کلی ایده نو و جدید داشته باش و کلی توناییهای مختلف و هر کی برسه بخواد از این همه تواناییت به نفع خودش استفاده کنه ولی موقع دادن حقت بامبول در بیارن.

خواهر قوقول چند تا عکس داده بود که براش تو فتوشاپ درست کنم.خیلی قشنگ شده هم تو فتوشاپ درست کردم هم از سایت photofunia بهش افکت دادم خیلی خیلی قشنگ شده امیدوارم تو پرینت هم خوب دربیاد.البته فقط خودم نمی گم قوقول هم گفت خوب شده.چند تا هم عکس مامان و مامامن بزرگش رو درست کردم که امیدوارم اونام خوششون بیاد. به خواهرم هم گفتم عکسشون بده درست کنم.

مدیر عامل گاگول هم به گفتن چند کلمه اکتفا کرد و من میدونم که این آدمی نیست حرفی رو بی جواب بذاره.همچین زوم کردم روش که تمام سوتیهای کوچکش رو هم درمیارم و دیگه به روش میارم که هم بدونه ما دقیق تر از اونیم و هر کس ممکنه اشتباه کنه و اینکه اینقدر زود قضاوت نکنه و به خاطر کوتاهی و کار نکرده دیگری شخص دیگه رو مورد عتاب قرار نده.به قول همکارم میگه الان میگه عجب غلطی کردم این دیگه ول کن نیست.همه چیزو گذاشته زیر ذره بین.فقط یک ایمیلم بهم زد خصوصی که خودت میدونی من نمی خوام هیچ گونه شکایت .. نسبت به تو بکنم.انگاری مرض داره.

تعطیلات آخر هفته هم جایی نمیریم چون قوقول ناظر شبکه ی ساختمونه و باید کارو تحویل بگیره و نمی خوام فردا دردسر درست بشه ولی واقعا هوس ی مسافرت دو نفره کردم. خدایا پولش رو برسون...............

وابستگی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.