خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

سوغاتی

فرشته های من،،،امروز یک چمدون پر از لباس و وسایل دیگه براتون سوغاتی از کانادا رسید.....طفلکی دختر خ ا ل ه کوچیکه کلیییییییییییی وسایل براتون فرستاده به اندازه 5 تا فرشته لباس تو خونه و لباس مهمونی و کت و اور کت  و جوراب ،،،،کلی سرلاکهای مختلف،،،،،کرمهای مختلف و قطره و پتو و حوله و ........

واقعا نمی دونم چجوری جبران کنیم مامانیا،،،،،،

صبح هم دیدم کتاب مامان تو جشنواره کتابهای برتر کودک و نوجوان از بین 1800 کتاب جزو 180 کتاب برتر شده و میره برای داوری نهایی.....

قربون قدمهای خوش و کوچولوتون....

امروز صبح به محض رسیدن خانم دکتر عزیزمون از فرودگاه به خونه مامان اینا ،شروع کردین به تکون خوزدن و پا فشار دادن،،،،خیلی جالب بود هیچ وقت 3 صبح بلند نمیشین و تکون نمیخورین.....ولی امروز وجود فرشته نگهبانتون رو حس کردین.....

کوچولوهای من برای بابا کلی دعا کنید که از قدم خیر شما کارهاش رو به پیشرفته و انشالله که به نتیجه مطلوب میرسیم.....

دوستون دارم معجزه های زندگی من......خدا حافظ و نگهدارتون باشه....آمین

موجهای کوچیک

عزیزان من، امروز حرکاتتون رو با چشم دیدیم و با دست لمس کردیم،،،،،

موج کوچیکی که دل من رو بالا و پایین میبرد،،،،،،

خدایا به خودت میسپارمشون

23 هفته

امروز وارد هفته 23 شدم،،،،،،حدودا 10 روزی میشه که حرکت فرشته هامو حس میکنم.....مثل ماهی تو دلم وول میزنن......آخی عزیزای من،،،،،،،

با همسرم و بچه ها کلی آلبوم سبزه ریزه میزه رو گوش میدیم......آهنگهای کودکانه که بر اساس دستگاههای ماهور و بیات اصفهان و گوشه های آوازی ایرانی و سنتی خودمون تنظیم شده و حمید جبلی می خونه..........

براشون کتاب می خونم و با باباشون هم باهاشون حرف میزنیم........سرویس تخت و کمدشون اومده و مامان عزیزم خودش کلی ذوق خریدنشون رو داشت........

وسایل و لباس هم که کلی از م ا ل زی آوردیم و به سفارش مامان گلم همه چی تکمیل هست ولی هنوز برای چیدن زوده....میترسم خاک بگیرن......


مامان و مامان همسرم کلی بهمون میرسن،،،،،،کلا کلی هوامونو دارن......فرشته هامون هم کلی براشون دعا میکنن....


سرفه هام شکر خدا تموم شده،،،،لثه هام هم خوب شدن ولی بد جور درگیر کمر درد و پا درد هستم،،،،،،سیاتیک بارداری که تیر کشیدناش صبرم رو طاق کرده...

روزها باز هم قابل تحمل تره ولی وای از شب،،،،،،تا مغز استخونم تیر میکشه،،،نمی تونم این پهلو به اون پهلو بشم،،،،،،پریشب نشسته رو مبل خوابیدم......


امروز زنگ زدم کلاس خانم روستا وقت گرفتم برای مشاوره....گفتن الان ماساژ بارداری ندارن ولی برم ویزیت ببینم چی برام مناسبه......در مورد کارگاههای پدر هم ببینم شرایط ثبت نام چیه.......


دیشب هم تولد پسر عموم بود....خوش گذشت......دلم برای جمع خونواده بابا کلی تنگ شده بود.....



از نیمه گذشتیم

امسال آخرین سالگرد یکی شدن ما دو نفر،بصورت 2 تایی بود،،،،

از چند ماه دیگه انشالله خونواده نقلی ما یک خانواده بزرگ خواهد بود......


دیشب رو هم با شام ایتالیایی و سالاد خیلی خاصش و سینما ،2 تایی با هم جشن گرفتیم.......


زمان به طور کلی زود میگذره و ما از نیمه راه گذشتیم و فقط 16 هفته مونده که احساساتم خیلی ضد و نقیضه......

هم دوست دارم فرشته هام همیشه باهام بمونن ، هم از طرفی از نظر بدنی خیلی تحت فشارم،،،،،،،

سرفه های شدید از یک طرف که به خاطر حساسیت به هورمونه جفته و نفس تنگی، درد وحشتناکه انگشتای دستم که صبح ها که اصلا از هم باز نمیشن و طول روز هم کلی دردناکن، عصب سیاتیک هم که داره بهم حال میده و پای راستم رو تعطیل کرده.......خدا رو شکر ورم لثه هام و دردش کم شده.....

کلا سیستم بدنیم عجیب شوکه شده,,,,,ولی این دلیل نمیشه که از وجود فرشته های معصومم پشیمون یا دلزده باشم،،،،،،،

کم کم حس ذوق زدگی دارم پیدا میکنم چون خیلی ضعیف یک حرکاتی رو حس میکنم....

فقط از خدا می خوام که بهمون توان بده تا بتونیم تئوریهامون در مورد نحوه صحیح فرزندپروری و اجرا کنیم و خسته نشیم و همه چیز در حد شعار باقی نمونه،،،انشالله،،