خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

.....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ادامه نوروز 92

اونقدر اون روز بهمون استرس وارد شد که از نفس افتادیم...پاسپورت همسرم و اون خانم تو ماشین زیر صندلی انداخته بود...با سرعت برگشتیم اداره مهاجرت و چون بهمون گیر داده بودن جلو نرفتیم و اون خانمه رفت جلو و خلاصه ساعت 4.30 یک نامه تو پاس ما زدن که تا 3 روز فرصت داریم این کشور رو ترک کنیم.....از اون ور همسر مدیر مدرسمون بهش گفته بودن من چه بلایی بر سرم نازل شده و با اینکه اصلا همدیگه رو نمیشناختیم بهم زنگ زد که نگران نباش اگر پاس گم شده یا مشکل اتمام ویزا هست راه حل داره اگرم دیر رسیدی من یکی از دوستام افسر اون ادارست و میسپرم در رو برات باز کنن و ...خدا خیرش بده 2 بار هم پیگیری کرد هرچند کار ما دقیقه نود انجام شد ولی اون خیلی لطف کرد....ولی تا از اونجا و تو اون ترافیک بریم سمت آژانس ساعت 5.15 بود و ساعت کاری 5..فقط به اون نماینده دانشگاه که باهامون بود گفتیم اول ما میریم اونجا من پیاده میشم بعد تو رو میرسونیم...بنده خدا نهار هم نخورده بود و این برای یک مالایی یعنی مرگ..فقط تونسته بودیم براش یک کیک و آب میوه بگیریم.

دم آژانس با دو رفتم تو .شانس هنوز نبسته بودن فقط با بغض گفتم اینا رو کانفرم کنین  که شکر و هزار بار شکر جای خالی داشت و ما مسافر نوروزی ایران شدیم شب  با خستگی تمام رفتیم خرید لباس عید!!!!!!! حتی موهامون رو هم کوتاه کردیم...شوق وصف ناشدنی داشتیم....... سال نو رو تو هواپیما تحویل کردیم....کلی هم عکس با سفره هفت سین هواپیما گرفتیم و مسیر 7.30 رو به خاطر کمبود و تحریم سوخت 9 ساعته و 15 دقیقه ای اومدیم.......ساعتهای کش دار پر از هیجان!!

مامان اینا که رفته بودن شمال و خونه نبودن.....پس ماشین گرفتیم خونه مادربزرگ همسر که میدونستیم همه اونجان...هیچ کس باورش نمیشد و همه تو بهت بودن...خواهر همسر رو تو خیابون دیدیم و با جیغش با روسریهای افتاده تو خیابون همدیگرو بغل کردیم و رفتیم بالا..همه خیلی عادی با ما سلام علیک کردن و تا چند ثانیه نفهمیدن ما کی هستیم!!!! و بعدش ولوله شد....فردا صبحش هم بی خبر رفتیم شمال پیش مامان اینا...بمیرم برای بابا که از خوشحالی تو سرش میزد و اشک میریخت و مامانم ایستاده فقط اشک میریخت و خواهرم که از هیجان پشت تلفن صداش بند اومده بود....2 هفته عالی تو ایران سپری شد و ما با کولی باری از شادی و همچنین غم دوری دیروز 4 آپریل وارد سرزمین گرم استوایی شدیم.....هر چند بازم پلیس مهاجرت فرودگاه شیش زد و اشتباه به ما ویزای 8 روزه که اونم وقتش گذشته بود داد ولی از اونجا که ما مارگزیده اینا بودیم همونجا تو فرودگاه چک کردیم و متوجه اشتباهشون شدیم و بردیم همونجا درست کردن و طبق معمول oh,sorry..........

سال نو مبارک

با تاخیر سال نو همگی مبارک


وای خدای من واقعا واقعا این مملکت حساب کتاب نداره....اون روزیکه ما تصمیم به رفتن گرفتیم دوشنبه اول وقت با کلی استرس رفتیم دانشگاه تا ببینیم پاسپورتامون آماده شده یا نه و این در حالی بود که ما 4 شنبه پرواز داشتیم .خدای من اولین شوک اونجا بهمون وارد شد.واحد ویزای دانشگاه اون روز تعطیل بود و یک برگه عذرخواهی روی میز!!!!! داشتم سکته میکردم...با یکی دیگه حرف زدیم که گفت ما اصلا اطلاعی نداریم و همه کارمندای این واحد برای یک همایش رفتن جوهور...( یک شهر دیگه تو مالزی)

وقتی دید ما مستاصل هستیم یک شماره تلفن از جوهور داد تا زنگ بزنیم ببینیم طرف مربوطه رو میشه پیدا کرد...که تو جلسه بودن و با کلی خواهش براش پیغام دادن با مشخصات ما که آیا پاسپورت اینا آمادست یا نه؟ خبری نشد و رفتیم داشتیم با ناراحتی ناهار میخوردیم که زنگ زدن و گفتن آمادست فردا اول وقت بیاد بگیره...ما هم با خوشحالی رفتیم و بلیط بگیریم که گفتن برای 21 پرواز پر شده و فقط 20 مارچ و روز سال تحویل بلیط هست..خوب ما هم هنوز پاسپورت تو دستمون نبود و فقط تونستیم رزرو کنیم که گفت فردا ساعت 9.10 دقیقه صبح رزرو باطل میشه و باید تا قبل از اون کانفرم بشه....3 شنبه من باید سرکار میرفتم و همسرم صبح اول وقت تو دانشگاه بود تا پاسپورتها رو بگیره....

شوک دوم: زنک احمق مریض شده بود و نیومده بود و کانتر تعطیل بود!!!! بعدم یکی به جاش اومده بود گفته بود برید فردا بیاید...فردا که ما صبح ساعت 9 باید فرودگاه میبودیم!!!!

فقط تلفن دستم بود و به همسرم التماس میکردم که التماسشون کن اون بنده خدا هم هی به این زبون نفهمه ها میگفت تا آخر اینا دیدن موضوع حیاتی شده رفتن ببینن پاسپورت ما رو پیدا میکنن یا نه؟

شوک سوم: پاسپورت همسرم بود و مال من اثری از آثارش نبود....ودر آخر بعد کلی گشتن و فقط به کار ما رسیدن دیدن که نمی دونن پاس من شاید تو اداره مهاجرت مونده.....و نهایتا عذر خواهی مالاییهای .....

دیگه نمی فهمیدم دارم سر کار چی کار میکنم..فقط به همسرم التماس میکردم سعی کنه اینا رو راضی کنه دوباره بگردن و اون بنده خدا هم مستاصل تر از من....

زنگ زدم جوهور با اونیکه دیروز حرف زده بودم گفتم من بلیطم مونده دستم ویلون شدم..اینجا کسی پاسخگوی من نیست..اون بیچاره هم میگفت والله من کاری از دستم برنمیاد و با التماس ازش خواستم فقط یک زنگ بزنه و پیگیری کنه....که خیر ببینه با اینکه بهش ربطی نداشت زنگ زد.

و در نهایت فهمیدن پاسپورت من احنمالا تو اداره مهاجرت مونده.یکی از کارمندا که امیدوارم خیر 2 دنیا رو ببره با اینکه اصلا این کارها به اون ربط نداشت و فقط مسوول پخش لوازم اداری بود به دستور مدیر واحد با همسرم رفتن اداره مهحاجرت و این در تاریخ مالزی بی سابقه بود...

شوک چهارم:

تو اداره مهاجرت به همسرم گیر میدن که شماها ویزاتون دیروز تموم شده بوده و چرا الان اینجایید؟؟؟ در حالیکه این سهل انگاری دانشگاه بود که پاسپورتهای ما رو به موقع به اداره مهاجرت نفرستاده بود ولی اونقدر بی ادب و وحشی هستن که گفتن به ما ربطی نداره که دانشگاه اشتباه کرده و الان شما مجرمید!!!!! ای خدا حالا من سر کار و تلفنی اینا رو گزارش میشنیدم....

فقط تونستم به مدیرمون بگم من 1 ساعت بین کلاس مرخصی می خوام و مشکل پیدا کردم و با تاکسی رفتم پیش همسرم دانشگاه...و بعد 1 ساعت اونا رفتن اداره مهاجرت و من با دلی آویزون برگشتم سر کار...

شوک پنجم: یک نامه دانشگاه کم داده بود و باید همسرم این آدم رو برمیکردوند دانشگاه تا نامه یزنه و ببره برسونه و تا قبل 4.30 اونجا باشن و ساعت 3 و مسافت 1 ساعت رفت و برگشت...

شوک ششم: گم کردن پاس شوهرم توسط همین مسوول دانشگاه...فقط خدا میدونه ما اون لحظات چی میکشیدیم...ساعت از 9 صبح هم گدشته بود و رزرو بلیط ما باطل و معلوم نبود جای پرواز مونده یا نه..ولی الان دیگه مشکل اقامت و اداره مهاجرت بود.....

ساعت 3 با شرمندگی از سرکار زدم بیرون و با همسرم و اون خانم که نامه رو زده بود و حالا داشت میگشت پاس همسرم رو که نمی دونست کجا گذاشته بریم اداره مهاجرت و ساعت بود 10 دقیقه به 4 !!!!