خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

و خداوند نعمت را بر من تمام کرد

و خداوند نعمت را بر من تمام کرد 

 

و امشب که بلندترین شب ساله خداوند یلدای نعمتش رو بر من تمام کرد. 

خدایا ممنون برای تولد موجودی که سراسر مهربونی و عشق و محبت و پاکی و خوبیه 

خدایا ممنون برای تولد موجودی که همیشه و همه جا بعد از تو پشت و همراه منه 

خدایا ممنون برای تولد موجودی که برای من بینظیره 

خدایا ممنون برای تولد همسرم  

 خدایا بهترین هدیه برای من حفظ او در پناه خودته  

 

بهترین آهنگ زندگی من تپش قلب توست

و قشنگ ترین روزم روز شکفتنت. 

همسرم تولدت مبارک

 

مادرم میلادت مبارک

امروز خورشید درخشان‌تر است 

و آسمان آبی‌تر 

امروز روزیست که فرشته آسمانیم 

با تمام پاکی و قداست و مهربانیش بر زمین خدا پا نهاد 

پا نهاد تا در سالیان بعد دامن پر مهر و آغوش گرمش را برای من باز کند 

امروز بهاری دیگر است  

خدایا در روز تولد مهربان ترین بنده ات شاد خواهم بود  

و تو را به بزرگی و عظمتت قسمت میدهم که 

هرگز این سایه پر مهر را از من نگیری 

 

مهربان مادرم میلادت مبارک

همکار خنگ

ای خدا چقدر همکار خنگ داشتن بده  

سفارش گذاشته. 

 از دیروز مخ منو جویده که کی طرف خارجی زمان تحویل اعلام میکنه. 

من کلی ایمیل هر 2 ساعت یک بار زدم.   

آقا جون مادرت

مشتری یک لنگه پا مونده. 

چینی زبون نفهم ما عجله داریم بابا 

.چرا زمان تحویل نمیدی و 

دوباره ایمیل و 

دوباره ایمیل برای یادآوری و 

دوباره ایمیل و  

بالاخره یک ربع پیش جواب داد. 

 

 

من: آقای......  اون مورد استعلامتون 15 روز طول میکشه تا آماده بشه.  

اون: چی؟

      کدوم؟

من: بابا همون سفارشت که استعلام کردی. 

اون: کی؟

من: بابا با این مشخصات. 

اون:مال کجا بود؟

من چه میدونم شما سفارش گذاشتی. 

اون: خانم فلانی ( همکار دیگمون) کدوم بود؟

.

.

 

اون: آهان ممنون 

 

من:  

حالا چینیه زبون نفهمه یا این ؟؟؟؟؟؟

فکرهای مختلف

این روزها شاید خیلی بیشتر از زمانای دیگه به یاد گذشته میوفتم.اینکه چقدر با قوقول روزهای خوبی داشتیم.البته نه اینکه الان نداریم نه اصلا.ولی خیلی دلم حال و هوای اون موقعها رو کرده.

فارغ بودن از هر فکر و خیالی.

دلم از یک چیزایی خیلی گرفته که اصلا گفتن نداره.ولی خیلی خیلی از فکر کردن بهشون دلم فشرده میشه.خیلی زیاد.بعدم یک عادتی دارم برای اینکه خودمو آروم کنم می گم خوب عوضش فلان موقع اون جوری شد یا فلان کار انجام شد که مثبت بود تا سنگینی این احساس رو کم کنم.

اینم نیست که سر یک حرفی یا کاری یادش بیفتم ها نه.اصلا دارم تلویزیون میبینم و غرق در فیلمم یکدفعه احساساتم جریحه دار میشه و فقط چشمم به تلویزیونه و فکرم جای دیگست.بعد شروع میکنم با خودم حرف زدن.بعد یک وقتایی صدام یک کم بلندتر از افکارم میشه و قوقول میگه چی میگی؟ یا با کی حرف میزنی؟ اووقته که می فهمم این افکار و بلند بلند جواب میدم.بعدم سعی میکنم فراموش کنم.یکی از اون زمانا وقتیکه که دارم ظرف میشورم.بعد تو فکرم با طرف مقابل حرف میزنم و جوابهایی که از قبل میدونم چیه بهش جواب میدم.بعد به خودم میام میبینم کل ظرفها رو شستم و اصلا نفهمیدم کی شستمشون.بعد میگم اصلا ظرف نمی شورم.میزارمشون تو ظرفشویی.ولی آخه 2 تا بشقاب و قاشق رو که نمیشه گذاشت تو ماشین ظرفشویی.

یک جای دیگه که من خیلی توش فکر میکنم تو حمومه.زیر آب هی در حال صحبت کردنم.

تازه خیلی وقته دیگه با آینه صحبت نکردم.اونقدر دیوارای خونه نازکه میگم نکنه صدام بره اونور. 

شاید به نظر بقیه دیوونگی بیاد ولی برای من نه.اگر این جوری هم نباشم دیوونه میشم.

دیشب قوقول میگه تو افراطی هستی.دوست داشتنت هم افراطیه.از اون ور بوم میفتی.یک وقت خیلی خوبی یک وقت بد.حد وسط نداری.بعد من در حالیکه محکم بغلش کردم که حتی تو خوابم ازش جدا نشم فکرم میره پیش اون افکار.افکاری که خیلی با هم متفاوتن.یعنی موارد مختلف و متفاوتی هستن که اصلا بهم ربط هم ندارن. موضوعهای مختلفی که آدمهای متفاوتی بهش مربوط میشن.

بعد میگم خداجون کار ما درست بشه ما بریم زودتر.

خواهرم هم همین مریضی که شیوع پیدا کرده رو گرفته و تهوع و ....

فعلا بصورت موقت میره یک شرکت تدریس این نرم افزارهایی که بلده.

دوست داشتم براش سوپ درست کنم بگم شب بیاد پیشم...........

کاشکی آدما میدونستن دوست داشتن کس دیگه جای دوست داشتن اونا رو نمی گیره یا تنگ نمی کنه.

کاش آدما میدونستن هر کس حق دوست داشتن و نگرانی برای آدمای دیگه رو هم داره و از اولویت اونا کم نمی کنه.

روزهای خوب... یادت به خیر

سرم داغ کرده.یعنی اونقدر حجم اطلاعات ورودی به این کله کوچیک ( به قول قوقول خان) زیاد شده که از گوشامم داره میریزه بیرون.

دیگه هر چی دانشگاه و رشته و امکانات و شهر و ..... بوده زیر رو رو کردم .تازه وقتی صفحات رو می بندم و به این مغز فندقی فشار میارم که جمع بندی کنم میبینم نه خیر نمیشه.اصلا کجا چی بود؟ لیلی زن بود یا مرد؟

آخه رفتن به یک کشور دیگه و برای اجازه موندن تصمیم به درس خوندن گرفتن خیلی کار راحتی نیست.یعنی نباید بی گدار به آب زد حداقل یک رشته ای انتخاب کنم که بازار کارش برای آینده تو کشورهای دیگه هم خوب باشه.

آخی یادش به خیر.روزی که دانشگاه قبول شدم.فکرش رو هم نمی کردم تهران مرکز قبول بشم.

یعنی امیدورام بودم و میدونستم حتما قبول میشم ولی تهران رو مطمئن نبودم.از چه جهت مطمئن بودم که قبول میشم؟؟

چون با قوقول با هم رفته بودیم از پستخونه فرم گرفته بودیم.با هم و با همفکری قوقول پرش کرده بودیم و با هم رفته بودیم پست کرده بودیم.حوزه امتحانم هم دانشگاه قوقول افتاده بود و موقع برگشت هم قوقول اومد دنبالمون ( مامانم هم بود که قوقول گفت این طرفها کار داشتم رد میشدم دیدم شما هم هستید گفتم برسونمتون!!!!!! یعنی مامان من رو چی فرض کرده بودیم ما، من نمی دونم)

خوب همه اینها باعث شده بود که من که اعتقاد دارم دست قوقول خوبه مطمئن بشم که قبول میشم.بابا که روزنامه رو دید رفته بود بیرون دوباره روزنامه خریده بود و توی راه پله قوقول رو دیده بود و گفته بود دخترم قبول شده.یعنی خبر قبولی من رو بابام بهش داده بود.اونم گفته بود کجا؟ بابا که گفته بود تهران مرکز مثل اینکه قوقول خیلی ذوق زده میشه و کلی هم از اونجا تعریف میکنه( چون کلی از دوستاش اونجا بودن و به اون دانشگاه رفت و آمد داشت).بابا که اومد بالا خیلی خوشحال بود گفت پسر آقای فلانی رو دیدم بهش گفتم مثل اینکه دانشکده رو میشناسه خیلی خیلی تعریف کرد و این شد که من که یک کم از رشتم دمغ بودم( آخه گرافیک می خواستم ولی نقاشی قبول شده بودم انتخاب اولم) دمغی یادم رفت و کلی خوشحال تر شدم.البته طراحی پارچه و لباس یزد هم قبل شده بودم .

دانشگاه سراسری هم کرمان قبول شدم.ولی همون تهران رو ترجیح دادم.آخی یادش به خیر.چه روزهایی بود.کارگاههای حجم سازیمون تو داشگاه امام حسین برگزار میشد.ساعت بعد از کلاس من هم قوقول تو دانشکده خودشون واحد شکوه تو میدون فردوسی کلاس داشت.منم برای اینکه برناممون هماهنگ بشه کلاس که تموم میشد پیاده میمومدم از میدان امام حسین تا فردوسی که کلاس قوقول بگذره.البته خیلی یواش میومدم که زود نرسم که اکثرا هم زود میرسیدم و کلید یدک ماشین کوچولو و نقلیمون دستم بود و میپریدم توش و ژاکتن رو دورم میپیچوندم تا کلاس قوقول تموم بشه.گاهی هم خودمو با مغازه های خیلی کمی که سر راهم بود ( مهر فروشی و لیزر و کفاشی مردونه) سرگرم میکردم تا زمان بگذره.بعدم میرفتیم شام می خوردیم و میرفتیم خونه.اگر هم تو دانشگاه خودمون کلاس داشتم که قوقول هر روز میومد دنبالم و از اونجا کلی پیاده این ور و اون ور میرفتیم و آخرش هم میرفتیم توی پارک لاله مینشستیم و و بعدم شام و به سمت خونه.یادش به خیر چه روزهای خوبی بود.به عشق قرار و دیدن قوقول میرفتم دانشگاه و برمیگشتم.

حالا که دارم دنبال دانشگاه میگردم یاد اون وقتها افتادم.قوقول هم پریشب از جلوی در کانون زبان که کلاس زبان من بود رد میشده و اونم یاد اون روزها میفته که میومده دنبالم و اون ور خیلبون می استاده تا کلاس من تموم بشه و بعد دوباره پیش به سوی خیابون گردی و گاهی سینما و ...... بعدم نها ر و خونه.

یعنی جایی نبود که ما تو تهران نرفته باشیمو و غذا و رستورانی نبود که امتحان نکرده باشیم.هزینه تمومش هم قوقول خوبم با کار کردن خودش تنهای تنها درمیاورد و این یعنی یک دنیا لذت از داشتن مردی که توی تموم شرایط میتونی بهش تکیه کنی و بدونی که بعد از خدا یک تکیه گاه قوی و محکم داری که در عین مهربونی و یک کوچولو بد اخلاقی دنیای مهر و محبت و تلاش و فعالیت و پشتکار و ... همه چیزهای خوبه.حتی توی کشور غریب با همه دلتنگیها و غریب بودنت و دوری از عزیزانت.

خیلی خیلی روزهای خوبی بود.خدا رو شکر که ما یک همچین روزهایی داشتیم که هرازگاهی با یادآوریشون مزه خوب قرارهای یواشکی و لرزیدن و در عین حال بی خیال از دنیا و با عشق همه جا رو فتح کردن رو بچشیم.