خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

مهمون

از اون حال و هوای گند تا حدی بیرون اومدم...

تو این مدت اتفاق خاصی نیفتاده جز یک خوشحالی بزرگ که اونم پاس کردن آخرین امتحان نهایی همسرم بود...

خداییش خیلی زحمت کشید و خدا رو شکر کار به مرحله دوم و استرس و اینا هم نکشید..دیشب هم آنلاین 10 $ پرداخت کرد تا کارت فیزیکی و تاییدیه مایکروسافت رو براش بفرستن........

هفته آینده مهمون داریم به مدت 2 هفته که خ.ب چون تو تعطیلات مدرسه هست منم مرخصی هستم /بعد از اونم با یک فاصله 3 هفته ای دوباره مهمون داریم به مدت 10 روز......

هیجان دارم و نگران مسایل مالی هم هستم...دیروز 2 تا اتاقها رو برای ورود مهمونامون آماده کردیم و اتاق خودمون ور هم که کلی وقت بود می خواستم سر و سامون بدم و تنبلی میکردم بهش رسیدم....3 تا اتاقها تمیز و مرتب شد و آماده پذیرایی از مهمون....

بنا به پیشنهاد همسری یک تشک بادی 2 نفره خریدیم و بادش کردیم..خودمون هم 2 شب روش خوابیدیم خیلی خوب بود فقط خدا کنه برای مهمونهامون هم خوب باشه.....درسته نوع مرقوبش رو خریدیم و گفتیم 40-50 تومن ارزش ریسک نداره ولی نمی دونم چرا هی میترسم بترکه البته خیلی درست و درمونه و 2 لایه با روکش مخمل و خلاصه راحته انشا الله که آبرو ریزی نکنه....

یک دونه یک نفرشم رو هم باید بخریم برای سری بعدی مهمونامون که کلا 4 نفرن....

ملحفه و حوله و مواد شوینده و بهداشتی و ..اینا رو خریدیم و فقط مونده یکی 2 تا چیز کوچیک دیگه....


برنامه عیدمون نمی دونم چی میشه؟؟میتونیم بریم ایران با این هزینه ها و نیاز مبرم به پول برای وکیل یا نه....

مامانم گفته تابستون میاد پیشمون ولی خوب بابا چی؟ مامان بزرگم چی؟ چند نفر دیگه هم دلم براشون تنگ شده..خوب اونا چی؟؟

این هفته کلی کار دارم تو مدرسه که باید بهشون برسم که وقتی برمیگردم ترم جدید شروع میشه و منم تو تعطیلات وقت کار کردن ندارم.....

خدایا به امید خودت...دستمون رو رها نکن....امیدمون رو ناامید نکن


من یک .........................................................

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

انیشتین


    روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.

    آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.

    در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.

    چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.

    قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد.

    خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند تا نوه هایش را ببیند.

    کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند.

    استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.

    هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.

    آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گلها بشکفند.

    اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.

    گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید.



درب و داغون

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.