خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

بلندای یلدا

امشب آخرین شب یلدایی هست که من و همسری یک خانواده 2 نفره هستیم........

مامان و بابا و مادر جون و مامان بابای همسر و خواهر و فسقلیش و برادر و همسرش امشب پیش ما هستن تا تو جشن تولد همسری با ما همراه باشند....

دیشب تولد مامان خیلی خوب بود....مهمون خواهری و همسرش تو رستوران تماشا بالای میلاد نور بودیم...من و همسری و مامان وبابا و مامان و بابا و خواهر ، همسر خواهرم و دوست خوب و یار همیشگیمون همه با هم به مناسبت تولد مامان و رفتن خواهری و همسرش دور هم جمع شدیم......

منم کلی کتاب و سی دی از مامان شوهر خواهری هدیه گرفتم که مشاور خانوادست.....

غذاهای خوب و کلی حرف و عکس و بعدم کیک و کادو.......

خواهری و همسرش هم چون امشب جایی دعوت بودن و نمی تونستن پیش ما باشن،کادوی همسری رو بهش دادن.....

فرشته های من میدونن که امشب تولد باباشونه و کلی با هم صحبت کردیم......


همسر عزیزم،تو رو به بلندای یلدا دوست دارم و بودنت تا همیشه در کنار من و فرشته های کوچکمون آرزوی قلبیم هست.....

دوستت دارم و تولدت مبارک.....

دورهمی ساده

خودمم نمی دونم دارم چکار میکنم....

می خوابم ، بلند میشم ، بلند میشم، می خوابم....غلت میزنم این ور، البته غلت که نمیتونم به سختی میچرخم بعد از 2 دقیقه میبینم دارم خفه میشم باز کلی طول میکشه بچرخم اون ور...........

پوست زیر شکمم به شدت هر چه تمام تر میسوزه،،،،دارم آتیش میگیرم.....چربش میکنم ولی سوزش داره،،،،لباسم بهش می خوره کلی اذیت میکنه.....

معدم هم تقریبا تو دهنم اومده،،،،

سوزش و درد معده هم گاهگاهی یک خودی نشون میده، مثل الان.....

ولی ولی ولی،،،،،،وسط تمام این مسائل،،تکون خوردن این جوجه ها تمام روحم رو لبریز از آرامش میکنه....

یک حس ناب غیز قابل وصف....حرکاتشون ماشالله زیاد شده ولی اونقدر زبلن که  تا دوربین زوم میشه رو شکمم دیگه تکون نمی خورن.....فقط چند تا حرکت کوتاه تو روزهای مختلف رو تونستم ضبط کنم....

فردا تولد مامان گلمه...

خواهری می خواست به همین مناسبت و اینکه دارن میرن اون سر دنیا خانواده خودمون و همسرش رو ببره سفره خونه سنتی با موسیقی و .... که اون اتفاق افتاد، حالا قرار شده یک جایی بریم که موسیقی نداشته باشه،،،،منم میخوام سکه بدم، البته هنوز با همسر مشورت نکردم ولی نظر خودم اینه.....

پس فردا و مقارن با شب یلدا هم تولد همسری خودم هست که قراره مامان اینا و خانواده همسر همه بیان پیش ما...

البته کلیه تدارکات و مخلفات و ....... با خودشونه بنده خداها چون من اصلا نمی تونم تکون بخورم......یک دورهمی ساده......

مراسم

کفن و دفن و سوم مادربزرگ انجام شد....خونه ابدیش تو زادگاهش انتخاب شد و در اون آروم گرفت....

فردا دوباره همه میرن برای هفتم و همسری هم قراره با مامان و بابا و! خواهری و شوهرش که پریشب برگشتن ایران، صبح زود با هم برن و انشالله شب برگردن....

تو شهرستانها هنوزم مراسم هفت رو میگیرن......

نتونستم تو هیچکدوم شرکت کنم و ناراحتم ولی شاید یک مراسم یادبود تو تهران بگیرن که امیدوارم اونو بزارن که برم.....

جشن سیسمونی رو با اینکه همه کاراش شده بود و گیفتها هم آماده بود و قرار بود امروز برگزار بشه، کنسل کردم....

شیرینیها امروز برام فرستاده میشه و تصمیم گرفتم یک سری پک آماده کنم و بعد از دنیا اومدن بچه ها به هر کس که میاد دیدنشون،به عنوان کادو بدم...

بابا خیلی اصرار کرد که جشن سیسمونی رو بگیریم، ولی من واقعا آمادگی روحیشو ندارم،،،،،

دوشنبه رفته بودم برای چکاپ که خدا رو شکر همه چیز خوب بود و دکترم گفت پایان هفته دیگه بچه ها کاملا رسیدن و اگر خدای نکرده زایمان زودرس هم باشه با توجه به اینکه بتامنازون رو زدم،مشکلی نخواهد بود ولی نهایتا تاریخ زایمان همون 14، 15 دیماه......

مامان و خواهری و بابا تو راهن بیان نهار اینجا البته نهارشون رو هم دارن میارن و شب میمونن که صبح راحت برن......

خونه هم نظافت شد و تقریبا کاری نمونده.....

همسری هم رفته نمایشگاه الکامپ،،،،

خدایا به امید خودت


آسمونی

مادربزرگ خوبم، امروز صبح آسمونی شد........

روحت شاد،عزیزم

عکاسی

خوب خدا رو شکر این کار هم انجام شد...امروز ( البته ساعت از 12 گذشته، پس میشه دیروز) با همسری رفتیم آتلیه و عکسهای بارداری رو انداختیم..همش میترسیدم نکنه مورد اورژانسی پیش بیاد و ما این دوره طلایی رو بدون ثبت تصاویرش از دست بدیم...

یک آتلیه خیلی کوچیک و جمع و جور که یک خانم جوون،تقریبا همسن و سال خودم بود و خیلی خانم بود....

با این شکم پروسه عوض کردن لباس سخت بود برام ولی ارزشش رو داشت....آخر سر هم عکسامونو انتخاب کردیم و فقط گفتیم بچه ها هم انشالله بدنیا بیان با اونا میایم برای عکاسی و یکدفعه یک آلبوم دیجیتال می گیریم.....200 تومن پیش پرداخت دادیم و 300 و خرده ای موند برای بعد.....

تا اینجاش روز خوبی بود....در ضمن شیرینیهای جشن سیسمونی رو هم امروز سفارش دادم...از همه جا منصف تر و کارهاش بهتر بود...امیدوارم که خوب بشن...مامان عزیزم هم مابقی مقدماتی که می خواستم برای گیفت اون روز از بازار خرید ه و همراه آش نذریمون دیروز آورد بهم داد.....

و اما بعدش....

از همسر خواستم حالا که نزدیکه خونه مامان بزرگم هستیم بریم و یک سر بهش بزنیم....اول رفتیم پایین خونشون یک کبابی بود نهار خوردیم و بعد رفتیم اونجا....

به توان بی نهایت شوکه شدم.....این مدت غیر از یک بار نزاشته بودن من ببینمش و امروز......فقط و فقط یک اسکلت که روش پوست کشیدن....هیچ شرح دیگه ای نمیشه ازش داد.....نمیدونم اصلا 30 کیلو هم نمیشه نه بابا شاید خیلی کمتر.....

باورم نمیشد....فقط اشک ریختم و از خدا خواستم اگر صلاحش هست اولین نتیجه هاشو ببینه اگرم نه، بیشتر از این زجر نکشه......عزیزم امیدوارم هر چی صلاحته اون بشه و بیشتر زجر نکشی...الهی آمین