خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

این روزها

دغدغه و فکر این روزهام اولش مربوط به شرایط کاری و روحی قوقوله که خدا رو شکر رو به بهبوده ( گوش شیطون کر البته نشگون هم گرفتم !! )

وقتی اون چشمای درشتش که خستگی توش موج میزنه رو میبینم و وقتی میشنوم همه ازش تعریف میکنن هم احساس غرور میکنم و هم احساس دلسوزی .البته همه دارن برای زندگیشون تلاش میکنن و شاید ساعات بیشتری هم کار کنن ولی از دل و جون کار کردن و بعد با همه خستگیهاا با دل من راه میاد و همراهی صد در صد اون با من و تنها نذاشتن من و رسوندن خودش برای انجام ار یا بردن من جایی یا خرید کردن برای من و .....تو لا به لای این همه کارا باعث میشه هر لحظه دلم براش بتپه.

خلاصه خدا جون قربونت ما رو به حال خودمون رها نکن و خانوادمو برام حفظ کن.

دومین مسئله مربوط به نام زدی خواهرمه که هنوز معلوم نیست شرایط چه طور میشه.آیا آخر شهریور برگزار میشه یا به تاخیز میفته!!

البته که مامان و خواهرم امروز رفتن پارچه لباس رو گرفتن و مدل هم انتخاب شده تا مامان بدوزه.تا خدا چی بخواد.

برای خواهرم هم دلم میسوزه چون سر نام زدی من هیچ دغدغه ای نبود و همه چیز با خیال راحت انجام شد ولی الان همه چیز بستگی به شرایط بابا داره.اونم مثل همه دخترها برای خودش رویابافی میکنه دلم نمی خواد چیزی براش کم باشه  البته هم سعی مامان و بابا هم همینه و امیدوارم خدا اینجا هم دستشون رو بگیره.

سومین مربوط به کار بابا میشه  هنوز مشخص نشده چی میشه و چند نفر اعلام آمادگی کردن برای همکاری و دادن سرمایه اولیه ولی همش در حد حرفه و واقعا دلم میسوزه که بابا تو این گرما و با این سن ( سن زیادی نداره ولی خوب تو بد شرایط سنی زمین خورد الان 55 سالشه)

هر روز این در و اون در میزنه تا شاید فرجی بشه و اون آدم مورد نظر پیدا بشه که با توجه به اینکه شرایط بابا رو میدونه نخواد با بی انصافی قرارداد رو به نفع خودش ببنده.( خدا جون اینجا قضیه رو هم دریاب)

یکی هم هم پریروز از یک حرف مامان قوقول ناراحت شدم.البته شاید ناراحتی نداره ولی چون چند بار گفته من ناراحت شدم.

به قوقول گفت بیا بریم بانه ما وسایل بخریم تو هم تلویزیون برای خودت!!

ما مگه تلویزیون نداریم!! تازه خیلی خوبش رو هم داریم ،پاناسونیک  که با تمام ملحقات میز و دی وی دی و .. مامان رو جهیزیه بهم داد.خداییش قوقول اصرار کرد خودش بخره ولی مامان گفت همه چیز دادیم اینم خودمون می خریم.حالا این حرف که اصلا هم مهم نیست منو ناراحت میکنه و الان یادش افتادم چون حرف بانه و خرید و اینا بود.( گفتم هر چی که ناراحتم کنه مینویسم پس اینم نوشتم)

و بازم آخر هم اینا نگران قوقولم که نگرانه.

جمعه با قوقول رفته بودیم سر اون ساختمونی که کار شبکه رو نظارت میکنه .خدا لعنتشون کنه همچین ..ر زدن که قوقول این همه به دردسر افتاده و داره مضاعف هم کار مینه تا.. اینا رو ماله بکشه.

خلاصه رفتیم با هم برای تست شبکه و یادم داد ی کوچولو و با هم ی طبقه رو انجام دادیم و اشکالات رو درآوردیم و دیروز و امروز هم 3 تا طبقه دیگ رو دارن انجام میدن.نهار هم همونجا کباب خوردیم و ساعت 5 اومدیم و یک استراحت کردیم و 8 رفتیم خونه مامان اینا که مهمون داشتن و ساعت 1 برگشتیم.دیروز به قوقول میگم من نمی دونم چرا نمی تونم مثل ملمان میز بچینم.بمیرم الهی دست تنها غذا و میز و دسر درست میکنه که من میمونم این همه کار رو دست تنها توی ی روز چه جوری این همه با سلیقه انجام میده.البته از بچگی ما هم همین بود.تو کل دوست و فامیل میز شام و افطار و دسرای مامانم زبون زد همه بود.

مهمونا زیاد بودن.پلو یونانی با گوشت.زرشک پلو با مرغ-برانی بادمجون-خوراک بادمجون و گوشت که تو سیخهای چوبی زده بود و خوشگل تزئین کرده بود.سالاد ماکارونی-سالاد فصل-دسر خورده شیشه و کرم کارامل که خودش درست میکنه و ماست و خیار( خیار هارو حلقه میکنه، ماست چیکده درست میکنه روی هر قطعه خیار با قالب ماست میریزه یک تکه گردو روش و ی کشمش هم روی همه و دیس رو پر از اینا میکنه). دوغ هم ه فقط خودش درسست مینه.خلاصه منم بد میز نمی چینم ولی به پای مامانم نمی رسه هرگز و هرگز.

دیروز هم با قوقول با هم برگشتیم خونه و خوشبختانه شام و نهار داشتیم و میوه و پفک!! و یک فیلم ترسناک و ... دوباره ساعت 2 خوابیدیم.( البته رسیده بودیم خونه یک 2 ساعتی خوابیده بودیما)البته قصد داشتیم به پیشنهاد قوقول خان سیتما هم بریم که خوابیدیم و نرفتیم.

دیگه اینکه.. آهان ی مقدار بسیار جزیی پول داریم که نمی دونیم باهاش مسافرت بریم یا بذاریم برای اینده نزدیک که شاید بخوایم به داشتن بچه فکر کنیم.البته اونقدر ناچیزه که  اصلا نمیشه براش برنامه خاصی چید. ولی من دوست دارم تا بچه نداریم ی مسافرت خارج از شور دوتایی بریم.قوقول با تایلند زیاد موافق نیست و میگه خیلی ایرانیا جلف بازی درمیارن بریم یک جای دنج مثل جاهایی که تو کانال لوکس تی وی نشون میده تو ماهواره که من فکر نمی کنم با 3-4 تومن بشه اونجا ها رفت.واقعا چقدر پول بی ارزش که با 3 میلیون کاری نمیشه کرد وی مسافرت درست و درمون هم نمیشه رفت.

بازم خدایا میسپریم به خودت.فقط تو مشکلات ذکر شده در ابتدای این متن توجه ویژه بفرما.تا حالا رهامون نکردی باز هم نکن.

گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است میچیند آن گلی که به عالم نمونه ا

 پینوشت دارد با خدا:

 

دیروز قبل از رفتن نشسته بودم تا ساعتم پر بشه و نگاهی به خبرگزاریا مینداختم که یکدفعه شوکه شدم.داشتم همزمان با خواهرم هم صحبت میکردم که اصلا زبونم بند اومد و گریم گرفت.

«علی نامور» هنرمند تصویرگر شب گذشته بر اثر سکته قلبی درگذشت.

اصلا باورم نمیشد.انگار همین دیروز بود.

همه خون مامان اینا بودیم و آقای نامور ( اصلا زبونم نمی چرخه بگم خدابیامزر باورم نمیشه) 2 تا کارتن بزرگ آورد بود و کتابهایی که تصویرگری کرده بود نشون میداد و توضیح میداد.بعد از شام لپ تابش رو باز کرد و آرشیو کارا و کارهای انیمیشن در دست طراحی رو نشون میداد.اعجوبه ای بود که با فتوشاپ کارهایی کرده بود که به مخیله آدم هم خطور نمی کرد.چقدر جایزه از کشورهای مختلف برده بود.

اولین بار قلم نوری رو دست اون دیدم و خیلی خوشم اومد و همون شد که من کلی ذوقک ردم و قوقول رفت برای تولدم یکی خرید.

مامان صبح میگفت به بابا که گقتن کلی گریه کرده چون یک شب بابا شب پیششون مونده بود و خودش صبح رفته بود نون داغ و کره و خامه و مربا و .. اینا خریده بود.یک بچه فکر کنم 2 ساله داره. خدا واقعا به همسر و بچش و خانوادش صبر بده.اصلا اونقدر ناراحت بودم که خدا میدونه.آدم از فردای خودش هم خبر نداره.

از دیروز خیلی خیلی خیلی نگران قوقول شدم.قوقول آدم زودرنج و عصبیه و خیلی زود عصبانی میشه و خیلی هم استرس میگیر ه و من همش نگرانم . خدایا خودت به هه رحم کن و این جوری و با مرگ عزیز امتحانشون نکن.دور از جون دور از جون اگر منو با مرگ عزیز امتحان کنی از الان میگم که شرمندتم و اصلا و ابدا از پس این امتحان بر نمیام و شرمنده و روسیاه میشم.

تو راه می خواستم برای مادرجونم چند تا چیز خواسته بود بخرم رفتم بوستان ولی اصلا حال و حوصله نداشتم و اومدم بیرون و رفتم خونه.قوقول که اومد عین کووالا بهش چسبیده بودم.دستشویی هم می خواست بره ولش نمی کردم.

یک کم میوه خوردیم و من بغ کرده بودم و اصلا حوصله نداشتم و همش اشکام جمع میشد و هی میدادمشون پایین. قوقول گفت بریم بیرون حالت بتر بشه؟؟ بریم سینما؟؟اول گفتم نه بعد گفتم ی کاری کن من حالم خوب بشه.این شد که ساعت 9 پیاده رفتیم تا بوستان و من ی مانتوی تابستونی بنفش خریدم.البته مدلهای دیگه هم داشت  اونا هم قشنگ بودم ولی قوقول خان فرمودن نه اونا خیلی کوتاه!! تو می خوای با بلوز و شلوار راه بیفتی تو خیابون گیر میدن.ولش کن. خوب باشه گشاد بود ولی چون اصلا اول اینو چشمون گرفت گفتم باشه این بلندتر هم ست.خلاصه یک کم حال و هوام عوض شد.

بعدم قوقول گفت بریم شام هم بخوریم و بعد بریم خونه و یک فیلم هم بگیریم که ببینیم.رفتیم دیزی خوردیم و اومدیم فیلم بسیار مزخرف و بی سر و ته شبانه رو که گرفته بودیم گذاشتیم که آخرای سی دی دم خودمون از مزخرفیش خاموش کردیم و خوابیدیم.

صبح خوندم تشییع جنازه چهارشنبه صبح از جلوی خانه هنرمندان به سمت قطعه هنرمندانه.

خدا رحمتش کنه و به خانوادش صبر بده.

خدا جون هر چی مال و اموال ( که چیزیم نیست حالا همینو) که دارم بگیر ولی عزیزانمو حفظ کن

گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است  میچیند آن گلی که به عالم نمونه است 

 

پینوشت خدایی: 

 

ای خدا خدا جون من نمی دونم چه حکمتیه آخه تو سختیها و مشکلات میزاری ما به غرق شدن بیفتیم بعد دستمونو مگیری؟ یعنی چند قلپ آب به خورمون میدی اونوقت قایق نجات رو میفرستی.

آخه خداجون من چکار کنم؟ چرا این صدای خفه خون گرفته من به آسمون تو نمی رسه؟

آخه خدا جون تو داری تلاش همسر منو میبینی.تو داری زجر و خستگیشو میبینی.تو داری قلب مهربونش رو میبینی.

تو میبینی که دست همه رو میگیره.تو میبینی که تو بدترین شرایط بازهم به فکر کمک کردنه.پس چرا کارش رو یک سهر نمی کنی؟ چرا باید اینقدر استرس بکشه؟

خدا جون تو میدونی که من از مسائل مالی و کم و کاستیهای مالی نمی نالم.تو این شرایطم شکرگزارتم که سقف بالاسر مال خودمونه.همونجور که می خواستیم نوساز خریدیم.همونجور که خواستیم دکورش کردیم.ماشین به اندازه خودمون داریم و جفتمون سلامتیم.شکرت شکرت شکرت

ولی خدا جون این تلاش همسر منو ببین.دستشو بگیر.میدونم حکمتی تو کارته.میدونم تا وقتش نرسه همه چیز رو روال نمیفته.میدونم بد بنده هاتو نمی خوای.میدونم روزی بندت رو قطع نمی کنی. میدونم دست بنده هاتو به وقتش میگیری ولی خدا جون یعنی هنوز وقت ما نرسیده؟؟

خدا جون هر چی صلاح و مصلحتته شکر. فقط همسرم رو در پناه خودت حفظ کن.

مدرک

سال 84 که از پایان نامه دفاع کردم دقیقا ی هفته مونده بود به عروسیمون.دیگه ببینید من که همه کارم دقیقه نوده چی کار کرده بودم.خود پایان نامه که 2 مرحله داشت یکی کتبی و یکی عملی.کتبی به موقع آماده و صحافی شد بود و مونده بود عملی.وای یادمه 8 تا بوم 50 در 80 باید تحویل میدادم.چون موضوع پایان نامم اسطوره عشق بود ( تو حال و هوای عشق و عاشقی هم بودیم همچین موضوع انتخاب کرده بودم که از دور داد میزد جان خودم).

خلاصه اینکه شب دفاعیه بود و من میزدم تا صبح تو سر خودم چون هنوز 1 بوم نصف و 2تا سفید جلوم بود و من تا خود صبح کار کردم.آخر سری رنگ سفیدم هم تموم شده بود حالا 4 صبح.وای دیگه بماند دیگه. تا صبح تمومشون کردم و  با کمکهای قوقول که انصافا تمام دوره درسی همراهم بود و این بومای گنده رو با طناب میبست روی سقف رنوی دودرمون و عین بیگلی بیگلی اینور و اون ور میرفتیم.خودم یادم میاد خندم میگیره.( الهی بمیرم خیلی زحمت میکشید).خلاصه صبح همه رو بست رو ماشین.مامان و بابا و خواهرم و دوستم و مامان قوقول و دوستای دانشکده هم اومدن.شیرینی و آبمیو و گل و ... آماد بود.

رسیدیم و رفتم تو اتاق دفاعیه.وای الانم که میگم استرس میگیرم.بومها رو یکی یکی چیدم رو پا یه ها.لیوانای آبمیوه اساتید رو هم چیدیم و و نسخه های پایان نامه رو جلوی صندلیاشون گذاشتم و خودم هم داشتم متن دفاعیه رو مرور میکردم.قلبم داشت از حلقم درمیومد.یکی هم فیلم گرفت نمی دونم کی بود اصلا تو حال خودم نبودم ولی عکساش هست.

خلاصه مهمونا و اساتید اومدن.فقط خدا خدا میکردم سوالای چپندر قیچی نپرسن و شروع کردم به گفتن و دفاع از متن پایان نامه و بعد از اونم از کارای عملی دفاع کردم.دیگه تا تموم بشه عمر منم سر اومد.

پایان نامه رو به مادر و پدر و همسرم تقدیم کرد بودم.لحظه تقدیمش واقعا اشکم درومد.نمی دونم چرا اینقدر متاثر شده بودم.

تقدیم به

مادرم که مهربانترین است

پدرم که عزیز ترین است

همسرم که همراه ترین است

.خلاصه تموم شد و نمره بنده 19.5 شد.خوب میمردین 20 می دادین.ولی خوب خدا رو شکر به خیر و خوشی گذشت همچین که من تا امسال که سال 89 می باشد نرفته بودم بگم بابا من اینجا یک مدری چیزی ندارم بهم بدین!!

این بود که پنج شنب شال و کلاه کردم و یا علی مدد به سمت دانشکده.دلم شور میزد  الان میگن برو گمشو سال 84 دفاع کردی رفتی حاجی حاجی مکه تا الان.

هزار تا دلیل و برهان با خودم می آوردم.گفتم میگم ایران نبودم بعد گفتم خره اگر گه برو مدرک بیار تو که محض رضای خدا پاتو به حالت لی لی اون ور مرز هم نذاشتی خلاصه با کلی فکر و خیال رفتم و دیدم نه بابا فقط ی خنده تحویلم دادن  چه عجب الان اومدی!! برو این مدارک رو آماده ن بیار.همیننننننننننننننن

خلاصه که در حال آماد کردن مدارک هستم و پنج شنبه میرم تحویل میدم.اونم چرا اصلا الان به یاد گرفتن مدرک افتادم چون از بخش اداری بهم زنگ زدن که شما چرا مدرک نیاوردین؟ وگرنه شاید حالا حالاها خدا قسمت نمی کرد.

جمعه قوقول کاملا درگیر کار نظارت شبکه بود و منم تهنا بودم و بنابراین افتادم رو دور درست کردن صنایع دستی مد نظر و به نظرم قشنگ شدن ولی گوشه انگشتام پوستش رفت و نازک شد اونقدر سیم پیچی کردم و سر این مفتول تو دستم رفته.

امروز روز حساسی میتونه برای قوقول باشه.

خدایا به بزرگیت قسم، امیدش رو ناامید نکن.

خرید و دوربین مخفی

همیشه وقتی میرفتم خرید و میدیدم دخترهایی که معلومه ازدواج کردن و با مادرشون اومدن بیرون مثلا خرید و ... نمی دونم چرا دلم میگرفت.یاد روزهایی که با مامان میرفتیم خرید جهیزیه و اون از جون و دل خرید میکرد و هر چی میگفتم بابا اینو نمی خوام و اونو نمی خوام ولی اون اصرار میکرد می افتادم.یاد اینکه تو این چند سال که مشکل بابا پیش اومد و ما نتونستیم با هم بدون غم و ناراحتی بیرون بریمو خرید کنیم.یاد اینکه خونه ها مون دور شده و باز هم نمیشه این ور و اون ور رفت و ...

با اینکه من زیاد اهل اینکه هی برم خونه مادرم و هی تلفن دستم باشه و ... اینا نیستم ولی دوری هم سخته

ولی پنج شنبه با مامان و خواهرم قرار داشتیم که بریم بیرون و مدل لباس برای نامزدی خواهرم ببینیم و مامان بدوزه داشتیم.خیلی خوشحال بودم.ی هفته هم بود مامان رو ندیده بودم.خلاصه از اونجا که مامان همن اگر قرار داشته باشه نیم ساعت هم زودتر میرسه و من هم قرار بود قسط وامهای خودرو رو بدم گفتم زود برم که معطل نشن.بانک ملی بوستان که همیشه خدا غلغله هست و کلی معطلش میشی شانس من خلوت خلوت بود و در عرض 5 دقیقه کارم انجام شد و در نتیجه45 دقیقه زودتر اونجا بودم.

اول یک کم دور زدم و بعد آب خریدم و اومدم نشستم.چند دیقه گذشت دیدم یکی میگه خانوم! خانوم! من اولش توجه نکردم بعد دیدم انگار با منه.دیدم ی پسر جوون هم سن و سال قوقول خیلی هم مرتب و تمیز چند تا صندلی اون ور تر از من نشسته.گفتم بله.گفت اون آبو بده من بخورم.گفتم چی؟گفت آبی که دستت هست بده من بخورم.گفتم نمیشه دهنیه.گفت اشکال نداره من می خورم مشکلی نداره.گفتم تو می خوری من بعدش مشکل دارم.هی گفت.گفتم برو بابا.یدفعه اومد کنارم نشست.به خدا قسم منتظر بودم ی چاقویی چیزی فرو کنه تو پهلوم.زودی بلند شدم رفتم اون ور نشستم.بعد دیدم نه بابا این یارو مخش تعطیله یا جان خودم سرکاری بود و دوربین مخفی چیزی بود.هر کی رد میشد میگفت آقا پول داری به من بدی.پول بده.یا یکی از مغازه دارا داشت جلوی مغازش رو تی میکشید میگفت آقا بده من تی بشم.خلاصه فردا پس فردا تو تلویزیون اگر دیدید ی خانمی سرکار گذاشته شده و ی بطری آب هم دستش بدونید بنده هستم.

اون ور که نشستم یک خانوم جون هم کنارم نشست.هیچی شروع کرد به تیلیت کردن مخ بند.که آره من 2 تا برادرزاده دارم.از اول که بدنیا اومدن من گفتم باید مائل ج ن س ی براشون توضیح داده بشه.فرق زن و مرد اینه بچه چجوری بدنیا میاد!!.و ....آره ی روز یکی به پسر برادرم گفت بیا ه م ج ن س بازی کنیم اونم چون آگاه بود این کارو کرد و اون کارو کردو... خلاصه دیدم امروز روز گیر افتادن تو دست خلو چلاست.همچین بلند بلندم حرف میزد گفتم الانه که به جرم انحرافات.. بیان ببرنمون.همچین توضیح میداد که من احساس خریت کردم که نکنه این فکر میگنه منم حالیم نیست باید منم آگاه کنه!!

خلاصه خدا رو شکر همون موقع دوستمون که اونم قرار بود باهامون بیاد رسید و من مخ تلیت شدم رو برداشتم و در رفتم.با مامان اینا تو بوستان گشتیم و چند تا مدل لباس دیدیم و خواهرم هم مدل لباسش رو انتخاب کرد.

بعدم فتیم برای خالم که تولدش کادو خریدیم.خیلی ست قشنگی شد.ست شیرینی خوری و دیس و کاسه و پیش دستی.البته هم جنس و هم شکلش خاصه.

جنسش مثل صدف میمونه و شکلش م برگه رنگش هم تنالیته سبز از پر رنگ به کمرنگ.کاسه هاش برگه که جمع شده به سمت بالا و پیش دشتی هاش هم برگه پهنه.خلاصه هر کدوم یک تکش رو به عنوان کادو گرفتیم و شد 72 تومن.جالب و مدرنه.

از اون ورم رفتیم نهار و پیتزا خوردیم و خواهرم و دوستش رفتن خونه اونا و من و مامان هم اومدیم خونه ما تا یک کم استراحت کنیم و بعد مامان بره خونه تا آفتابم رفته باشه.مامان میگفت گهی پشت به زینه و گهی زین به پشت.تو کوچولو بودی من میبردمت جایی چیزی برات می خریدم و می رفتیم خونه حالا من با تو اومدیم و رفتیم و حالا تو منو میبری خونت.حس خوبی بود که مامان در کنارمه و با هم یک روز رو گذروندیم.خدایا شکرت و سایه همه پدر مادر ها رو سر بچه هاشون حفظ کن و رفتگان رو هم ببخش و بیامرز.

وقتی رسیدیم قوقول کلی اصرار کرد منم با مامان برم.چون شبش تا دیروقت سر پروژه باید یموند و میگفت تو تنها میمونی و منم هی استرس دارم که تو تنهایی یا باید بیام خونه که از کارم میوفتم یا باید بمونم که همش فکرم اونجاست.

نمی خواستم برم ولی هی اصرار کرد البته یک کم ناراحت شدم که چرا اینقدر اصرار میکنی ولی رفتم.فرداش قوقول رفت دنبال خواهرم که خونه دوستمون بود و با هم اومدن برای نهار.بهش گفتم که دلم گرفت که اصرار میکنی حس کردم داری منو از سرت باز میکنی.میخنده میگه دیونه ای خوب می خواستی تنها بمونی که  چی.هفته پیشم  نیومده بودی خون مامان اینا دیروزم اگر میموندی من به کارم نمی رسیدم چون تا دیروقت باید تنها میموندی.منم فرم ناراحت بود.گفتم باشه.

یک مورد اینکه می خوام واقعا خدا رو شکر کنم که بدونه زمانی هم که مشکلی حل میشه من به یادش هستم و فقط تو مشکلات صداش نمی کنم.در مورد قوقول و خواهرم که خدا رو شکر اون جو سنگین از بین رفته و قوقول خیلی خیلی خیلی ( بزنم به تخته ) خوب شده.البته که منم چند بار با خواهرم صحبت کردم ولی خدا رو شکر اون حالته از بین رفت و من خیلی خوشحالم.

ولی میگن همیشه خوشی و ناراحتی با همن.خیلی خیلی نگران کار قوقولم.یعنی دلم میسوزه خیلی خیلی زحمت میکشه.الان این پروژه تموم شده و حرفش بود که خود قوقول کار نگهداری و نظارت شبکه رو داشته باشه ولی هنوز قطعی نشده و شاید به کس دیگه ای بدن.خوب همه کارها رو قوقول کرد و اون در جریانه بعد یک نخاله بین 4 نفر مدیر می خواد برای لجبازی کارو بده به دوست موستای خودش.  

ای خدا اگر صلاحه کار قوقوله در همینه و قسمتش این کاره ،کارش رو راست و درست کن.   

 

 

 

پینوشت: