-
27 هفته
پنجشنبه 14 آبانماه سال 1394 15:40
عزیزان مادر وارد هفته 27 شدیم قزبون تکونها و ورجه وورجه هاتون که کلی برای خودتون شیطون شدین،ماشالله...... پریشب با بابا رفتم مانتو جلو باز زمستونی کاموا از LCWikiki خریدم که شماها تو خیابون سردتون نشه عزیزان من.... امروز قراره با همسری و مامانم و اگر بابام اگررسید بیاد،بریم خیابون بهار براتون کریر و تخت بخریم انشالله...
-
سوغاتی
چهارشنبه 29 مهرماه سال 1394 12:37
فرشته های من،،،امروز یک چمدون پر از لباس و وسایل دیگه براتون سوغاتی از کانادا رسید.....طفلکی دختر خ ا ل ه کوچیکه کلیییییییییییی وسایل براتون فرستاده به اندازه 5 تا فرشته لباس تو خونه و لباس مهمونی و کت و اور کت و جوراب ،،،،کلی سرلاکهای مختلف،،،،،کرمهای مختلف و قطره و پتو و حوله و ........ واقعا نمی دونم چجوری جبران...
-
موجهای کوچیک
سهشنبه 21 مهرماه سال 1394 01:11
عزیزان من، امروز حرکاتتون رو با چشم دیدیم و با دست لمس کردیم،،،،، موج کوچیکی که دل من رو بالا و پایین میبرد،،،،،، خدایا به خودت میسپارمشون
-
23 هفته
شنبه 18 مهرماه سال 1394 12:05
امروز وارد هفته 23 شدم،،،،،،حدودا 10 روزی میشه که حرکت فرشته هامو حس میکنم.....مثل ماهی تو دلم وول میزنن......آخی عزیزای من،،،،،،، با همسرم و بچه ها کلی آلبوم سبزه ریزه میزه رو گوش میدیم......آهنگهای کودکانه که بر اساس دستگاههای ماهور و بیات اصفهان و گوشه های آوازی ایرانی و سنتی خودمون تنظیم شده و حمید جبلی می...
-
از نیمه گذشتیم
چهارشنبه 1 مهرماه سال 1394 17:12
امسال آخرین سالگرد یکی شدن ما دو نفر،بصورت 2 تایی بود،،،، از چند ماه دیگه انشالله خونواده نقلی ما یک خانواده بزرگ خواهد بود...... دیشب رو هم با شام ایتالیایی و سالاد خیلی خاصش و سینما ،2 تایی با هم جشن گرفتیم....... زمان به طور کلی زود میگذره و ما از نیمه راه گذشتیم و فقط 16 هفته مونده که احساساتم خیلی ضد و...
-
سخت مشتاقم
دوشنبه 9 شهریورماه سال 1394 12:58
17 هفته و 3 روز ه که زندگی ما تغییر کرده،،،،به عبارتی آغاز 5 ماه از تغییرات جدید.... حس غریب و در عین حال شاد همراه با نگرانیهای خودش........ دیگه با هم شعر می خونیم،،،،،آشپزی میکنیم،،،،،،حرف میزنیم و درد دل،،،،درد دل از نوع خوب و شادش نه نگرانی که شما معجزه های کوچک و در عین حال بزرگ زندگی من ،فقط باید شاد باشید و...
-
برایم بمانید
جمعه 9 مردادماه سال 1394 12:24
معجزات زندگیم،،،،،،برایم بمانید،،،،،،،،شما را به دستان قادر پروردگارم میسپارم،،،،،،،، سکوت کامل،،،،،تنها صدایی که میاد صدای کولر و تایپ کردن خودمه،،،،خونه خالی نقاشی شده با مبلها و میز و بوفه جمع شده وسط خونه و پیچیده شده تو پارچه و پلاستیک و من،،،،تنها چیزهایی که تو خونه هست... همسر رفته دنبال آوردن سرویس خواب و...
-
برنامه ریزی
شنبه 5 اردیبهشتماه سال 1394 22:57
از کارهای تو فهرست و لیست انتظار: درخواست عدم سو پیشینه رو دادم کلاس رانندگی ثبت نام کردم و امروز اولین جلسه رو رفتم و چون گواهینامه هم دارم گفت فکر کنم کلا 4 جلسه کافی باشه کلاسهای موسسین مهد رو با یک کلاس برای کارت مربیگری هم ثبت نام کردم که واسه اپلای کردن خیلی سوال میشد دندانپزشکی رفتم و طلسمش شکسته شد و 2 شنبه...
-
بخواب بند انگشتی من
سهشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1394 00:23
سلام بند انگشتی مامان،،،،،خوبی؟ چقدر به یادتم کوچولوی من........ هیچ وقت فراموشت نمی کنم..... الان انعکاس صورتت رو تو این اشکای غلطون میبینم..... میدونم که هیچکس دیگه به تو فکر نمیکنه حتی بابا....... ولی من...الان....این موقع شب.....دور از بابا......فقط اشک میریزم..... برای تو و مظلومیت تو.... آروم اومدی و آروم...
-
شلوغ پلوغ
یکشنبه 30 فروردینماه سال 1394 21:32
خیلی وقته که ننوشتم....منتظر معجزه بودم که پستم رو با اون شروع کنم که خوب در ظاهر و بر اساس دریافتهای عقل ناقص من هنوز معجزه ای رخ نداده. هنوز مابین خونه مامان و مادر شوهر در حرکت و اسکان گرفتن هستیم... خونه خودمون اول اردیبهشت خالی میشه ولی خانواده همسر پیشنهاد دادن که اونو بفروشیم و اونام خونه نوسازشون رو بفروشن و...
-
دلم معجزه می خواد
شنبه 23 اسفندماه سال 1393 13:32
تقریبا یک ما ه و نیم، یک کم بیشتر یا کمتر نمیدونم،از برگشتنمون میگذره. همسر که مشغول انجام عملیه پروژه شده که تا قبل از عید یک کار عملی و نمونه ارائه بده و اونا نظرشون رو بگن. منم جز 5 تا کتابم که از زیر چاپ در اومده،تغییری تو کارم انجام نشده و منتظرم بعد از عید استارت یک سری کارها که بهم گفتن بزنم. همچنان نصف خونه...
-
خداحافظ سرزمین سبز استوایی
شنبه 25 بهمنماه سال 1393 11:15
امروز هم مسافر خسته من بعد از 3 هفته دوری سرزمین سبز استوایی رو ترک کرد و من بیصبرانه منتظر ساعت 5 برای رفتن به فرودگاه هستم.امروز میاد که انشالله بعد از 3 سال دوباره استارت یک زندگی جدید رو بزنیم. اینکه ایران می مونیم یا نه نمی دونم فقط اینکه فصل جدید زندگی آغاز شده و من چشم به آینده ای روشن دوختم............دلم می...
-
خداحافظ کوچولوها
جمعه 28 آذرماه سال 1393 07:21
حس و حال عجیبی دارم... امروز اخرین روزیه که توی این آتلیه و روی چمنهای سبز حیاط قدم میزارم...2 سال و نیم با این بچه ها زندگی کردم و الان دور شدن ازشون خیلی سخته.. پاکی و زلالیشون و اینکه به خیلیاشون وابسته شدم........ دیروز با 2 تا از همکارهای چینی شام رفتیم بیرون و غذای ژاپنی خوردیم.....بعضیاشون خیلی با...
-
اصلا من موندم چی بگم
چهارشنبه 26 آذرماه سال 1393 06:42
خواهر قشنگم دیروز برگشت.......دست همسرم درد نکنه که کلی این مدت زحمت کشید....... وسایل خونه و ماشین رو یک نفر در جا خرید و قراره آخر ماه تحویل بگیره ولی ولی ولی.... نمی دونم واقعت حکمت چیه که ما تو هر برهه یک مشکل بزرگ میفته جلو پامون اونم اینکه درست حالا که مشتری ماشین اومده ماشین واشر سر سیلندر سوزوند و الان 4 روزه...
-
بهترم
پنجشنبه 20 آذرماه سال 1393 04:44
امروز خدا رو شکر یک کم حالم بهتره...... مشغول مهمونداری و همچنین تدارک برگشتن هستیم.... همسرم این چند روز کلی زحمت کشید و امروز هم خواهرم و دوستمون و همسری بعد از اینکه منو گذاشتن دم مدرسه رفتن دهکده فرانسویها و معبد بهشت و جهنم وباغهای ژاپنی.....انشاالله به سلامت برن و برگردن....... مهمونداری این دفعه سخت نبود خدا رو...
-
دغدغه
سهشنبه 18 آذرماه سال 1393 10:11
-
دلم رو آروم کن
پنجشنبه 13 آذرماه سال 1393 05:16
به شدت در حال دست و پا زدنم...نه در ظاهر ولی در باطن و فرستادن هر روزه کلی ایمیل... برای چی؟ برای اینکه نریم ایران که موندگار بشیم.... واقعا تکلیفم با خودم هم معلوم نیست..اصلا نمی دونم از زندگی چی می خوام... روزهایی که تو این سرزمیت استوایی دلم کلی میگرفت و هی با خودم میگفتم آخه ارزش داره دوری از خونواده؟ بودن میون...
-
برگشتن به سر کار
چهارشنبه 21 آبانماه سال 1393 06:07
امروز بعد از 3 هفته اومدم سر کار...حسابی پشتم باد خورده بود.....خدا رو شکر امن و امان بود....مدیر و مدیر آموزشمون کلی لزم استقبال کردن و بغلم کردن..........براشون 2تا بشقاب مینا کاری شده آورده بودم که کتدوی قشنگی هم داشت....کلی تشکر کردن و مدیر انگلیسیمون گفت واقعا رفتن تو منو به گریه میندازه و کلی تعریف.... خلاصه که...
-
روزهایی که گذشت
پنجشنبه 1 آبانماه سال 1393 08:53
نمی خوام خیلی در موردش صحبت کنم.فقط اینکه ضربان قلب دیگه شنیده نشد و بعد از 4 بار سونو امیدمون نا امید شد و با همکاری و لطف مدیر مدرسه 3 هفته مرخصی گرفتم و اومدم ایران.یکشنبه عصر رسیدم و مامان و بابا و پدر و مادر همسرم تو فرودگاه منتظرم بودن...واقعا 4 تا حامی و پشتیبان که از خدا می خوام سایه این 4 تا عزیز همیشه بر...
-
پرواز اضطراری
سهشنبه 29 مهرماه سال 1393 08:36
پرواز اضطراری تهران بیمارستان صارم سقط در هفته 8 Missed abortion پرونده کوچولوی ما خیلی زود بسته شد
-
سیاه
یکشنبه 20 مهرماه سال 1393 15:02
سیاه ترین شنبه زندگیمون بود.......یک هفته کذایی در پیشه..... خدایا فقط و فقط اونچه صلاحته
-
استعفا
پنجشنبه 10 مهرماه سال 1393 05:20
دیروز استعفا مو نوشتم و فرستادم...باز هم یک حس عجیب...یک دوگانگی..... هیچ اشاره ای به بارداری نکردم و گفتم به دلایل شخصی می خوام برم....ولی خوب امروز مجبور شدم بگم چون من 3 ماه جلوتر از رفتنم اعلام کردم و اینا میگفتن حداقل 7 ماه جلوتر باید میگفتم...7 ماه قبل که خبری نبود..هه هه... تو این مدت هر روز که رفتیم بیرون...
-
حال و روز
پنجشنبه 3 مهرماه سال 1393 05:39
این روزها به شدت خلق و خوم نوسان پیدا کرده.....یک روز خوشحالم و یک روز غم عالم تو دلمه....... اصلا و ابدا حوصله سرکار آومدن رو دیگه ندارم......با همسری تصمیم گرفتیم به جای آخر ژانویه آخر دسامبر برگردیم...... راست میگه...تا خودمون نباشیم مسئله خونه به دلخواهمون حل نمیشه....... خونه خودمون رو گذاشتیم برای فروش....پدر...
-
10 مین سال
سهشنبه 1 مهرماه سال 1393 05:21
این پست رو نوشته بودم...فقط نمی دونم چرا ذخیره بود...... 9 سال تموم شد و ما در آستانه 10 سالگی پیوند باهم بودنمون یک موجود کوچولوی بی آزار رو داریم که شاید هیچ وقت زمان اومدنش برامون مشخص نبوده........اونقدر بی آزار که من رسما گاهی به بودن وجود نازنینش شک میکنم..... خدایا خوانواده کوچولومون رو به خودت سپردم.....
-
اولین خرید
چهارشنبه 19 شهریورماه سال 1393 11:24
دیروز اصلا حس و حال سرکار اومدن رو نداشتم و صبح یک مسیج زدم به مدیرمون که من حالم خوب نیست نمیام...والله گفتم استعلاجیام حروم نشه ،خوب قبل رفتن استفاده کنم..... به پیشنهاد همسری رفتیم یک مرکز خرید بزرگ که کمی از خونمون دور بود ولی خیلی بزرگه یک دریا ست برای خودش.... و اولین خریدامون رو برای بره کوچولومون انجام...
-
بره تو دلی
شنبه 15 شهریورماه سال 1393 12:27
بره تو دلی ما خدا رو شکر جاش خوبه.......5 شنبه وقت دکتر داشتم....نیم ساعت زودتر از مدرسه اومدم و با همسر رفتیم ولی خدا میدونه چه ترافیکی بود....آدرس رو که طبق معمول جی پی اس پیدا نمی کرد.....از مطب هم هی زنگ میزدن که میای؟ نمیای؟ کجایی؟ با بدبختی جی پی اس یک جا رو پیدا کرد و لحظه آخر رسیدیم دم درش و دیدیم.....به به...
-
هنوز مادر شدن برام لفظ غریبیه
سهشنبه 4 شهریورماه سال 1393 09:59
بازم مدت زیادیه که نیومده بودم........ولی دیدم فقط نوشتن 2 جمله یادآور خیلی از روزهای گدشته برام نمیشه.... مامان 1 ماه و 1 هفتست که پیش ما اومده...آخرین این هفته برمیگرده و این خیلییییییییییییییییییییییی غم انگیزه...اه اه بازم این اشکای لعنتی راه خودشون رو پیدا میکنند و میدونم الان تو این شرایط جداشدن برام...
-
هسته سیب
سهشنبه 4 شهریورماه سال 1393 06:04
دیدمش.......یعنی دیدیمش....... من و همسر و مامانم هنوز باورم نمیشه....5 هفته و 5 روز........ تو نت خوندم تو این زمان جنین اندازه یک هسته سیب هست....... خدایا شکرت که بدون هیچ دردسری ما هم صاحب یکی از نعمتهات شدیم. هر چند هیچ کدوممون باورمون نمیشه....ولی خدایا شکر و هزاران شکر و به خودت سپردمش........
-
خط قرمز
دوشنبه 3 شهریورماه سال 1393 10:38
امروز میرم دکتر برای تایید 2 خط قرمز موازی !!!!!!!
-
من از خودم هیچ رضایتی ندارم
چهارشنبه 28 خردادماه سال 1393 09:00
نمی دونم...شاید خیلیها حسرت شزایط منو بخورن شایدم نه ولی در حال حاضر من حسرت خیلیهای دیگه رو می خورم..اصلا و اصلا نه تو مسایل مالی از نظر موفقیت شخصی....احساس میکنم آدم موفقی نبودم....از استعدادهای هنریم استفاده نکردم...خیلی از این شاخه به اون شاخه پریدم....... واستادم بالای سر خودم و دارم به دور و برم نگاه...