خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

همدلی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تولد همسری

تولد همسرم به خوبی که می خواستم برگزار نشد.راستش کلی برنامه برای خودم داشتم.به مامان اینا هم گفتم امسال می خوایم 2 تایی و تنهایی بریم بیرون اون طفلکها هم چند روز زودتر که رفته بودیم خونشون برای همسری تولد گرفتن که البته چون تولد مامانم هم 1 روز قبل از همسرم بود ما کادوی اون رو هم بردیم.از طرفی چون بابا روز تولدش نبود و ما براش تولد نگرفته بودیم کادوی بابا رو هم خریده بودیم.

مامان یک ژله 3 رنگ با کلی انار که توش ریخته بود و با خامه تزئئینش کرده بود هم درست کرده بود.

کادوی مامان و بابا یک پلیور tommy  سرمه ای خیلی قشنگ بود و خواهرم هم یک کمربند اسپرت که از خودم پرسیده بود که گفتم بگیره.

ما هم برای مامان یکه کت بافتنی بلند برای روی مانتو و برای بابا هم یک ژاکت خریده بودیم.

خلاصه خوب بود البته مامان همری بهم زنگ زده بود که شب تولد ما و مامانم اینا رو شام دعوت کنه که بابا زنگ زد و عذرخواهی کرد که نیست و من هم تاکید کردم ما یا یک شب بعد یا قبلش میایم چون برنامه دونفره داریم !!!!!!

برنامم این بود که شب شام بریم رستوران گیلانه. وقتی هم که همسرم بره پایین ماشین رو از پارکینگ بیاره من کادو و آجیل ومیوه و شمع و..... روی میز حالت کرسی وار بچینم و برم پایین تا موقع برگشت سورپرایز بشه. که نشد و گند خورد به برنامه بنده.

مامان همسری صبح شب یلدا به من زنگ زد که شام بیاید اینجا که گفتم مرسی من که گفته بودم امشب جایی رو رزرو کردم که گفت خوب کنسلش کن من مادرم و خواهرم اینا رو هم دعوت کردم. یک لحظه گریم گرفت.گفت بهتون خبر میدم

زنگ زدم به قوقول ولی حرفی نزدم که خودش گفت مامانم زنگ زده گفته شب بیاید که منم بهش گفتم ما خودمون برنامه داریم.

( خبر نداشت من چه برنامه ای دارم ولی خودش گفته بود امشب با هم تنهایی بریم بیرون )

منم گفتم آره به منم زنگ زده که خود همسرم خیلی اصرار کرد نریم ولی من گفتم حالا مهمون دعوت کرده بریم.زشته. ولی حالم اساسی گرفته شده بود.

خلاصه شب ساعت 8 رسیدیم خونشون که دیدیم جز خواهرش کسی خونه نیست.روی همه مبلها هم کشیده شده و انگار نه انگار .بعم خواهر همیرس گفت اون یکی خالش سرزده شام رفتن خونه مامان بزرگش اونام گفتن شام نمیان.اشکام بند نمیومد ولی خیلی خودمو کنترل کردم ولی قیافم رفت تو هم.

همسرم هم کلی عصبانی شد و دادو بیداد که شما که برنامه نداشتین چرا برنامه مارو هم خراب کردین و ........با اینکه قلبم تند تند میزد و سردرد بدی گرفته بودم ازش خواهش کردم که مامانش اینا اومدن چیزی نگه. اول که میگفت لباس بپوش بریم دنبال برنامه خودون که راضیش کردم بمونه. ولی ضد حال خوردم اساسی.

بعدم مامان و بابای قوقول اومدن که رفته بودن کیک بگیرن و شام خوردیم و بعد مامن بزرگش اینا هم اومدن و انگار نه انگار که تولده و به زرو من که بابا جمع شین مگه تولد نیست می خوایم کیک بیاریم یا بابا جان ساکت می خوام کادو باز کنم. خلاصه اعصابم خراب شد ولی به روم نیاوردم.

بابا ی همسری 30 تومن پول نقد داد

مامان قوقول یک پلیور که داده بود براش بافته بودن و تو تنش قشنگه و رنگش هم خوبه البته قبلا بهش نشون داده بود.

برادر همسری یک پیرهن و خواهرش ماکت چوبی یک قایق که ساخته شده بود.چون قوقول ماکت خیلی دوست داره البته این ساخته شدست ولی ظریف و قشنگه

مامان بزرگش هم یک مجسمه. دست همشون درد نکنه ولی من جز سردرد چیزی برام نموند.

بدون عنوان

بوی شدید و دود غلیظ. اشکایی که بند نمیاد و صورت و زبونی که از شدت سوزش نمی دونی چکارش کنی.

دستامون رو رو سرمون گذاشتیم که اگر میزنه از شدت ضربه به سر کم کنه. خودش رو حائل بدنم کرده که به قول خودش اگر زد به اون بخوره .

ک ر ب ل ا ، ع ا ش و ر ا همینجا بود توی ت ه ر ا ن.

تولدت مبارک عزیزم

شب یلدا! شب چله!شب اول فصل زمستون، بلندترین شب سال، شب اصیل ایرانی!شب برف، شب سرما، شب شلوغی، شب مهمونی و شب نشینی، شب خرید، شب دور هم جمع شدن فامیل، شب پدربزرگها و مادربزرگها، شب انار، شب هندونه، شب آجیل و شکلات و شیرینی، شب فال و دیوان حافظ، شب خاطره،  

و از همه مهمتر تولد همسر عزیزم مبارک ... 

 

کار بابا هم یک سره شد و تا اینجا به خیر گذشت.دیشب همه چیز تموم شد

 

2 تا خبر خوب و یک حس خوب

امروز از صبح 2 تا خبر خوب بهم رسیده و یک حس خوب هم بهم منتقل شده.  

اول از حس خوب بگم. 

صبح همسرم زنگ زد و گفت روبروی در دانشگاه تهران تو خیابونی واستاده که روبروی کلاس کنکور من بود و اون برای اولین بار برای دیدن من اومده بود اونجا و پشت میله ها واستاده بود تا منو ببینه و منم بعد از اینکه از کلاس اومدم بیرون شوکه شدم که اون اونجا چی کا میکنه؟

از پشت میله ها با هم حرف زدیم و گفت که اگه میشه واستام تا اون بره و از در بالایی بیاد بیرون. منم ته دلم ذوق زده شده بودم ولی ظاهرم رو ناراحت نشون دادم که چرا اومدی اینجا مگه کاری داشتی !!

اونم طفلک کلی دویده بود تا از در بیاد بیرون و کلی هم پایینی دویده بود تا به من برسه بعدم گفت کار داشت اتفاقی دیدمتون !!

گفتم من باید کتاب بگیرم که گفت اگر میشه با هم بریم و تا خونه هم با هم رفتیم و فقط خیابون پایینی از هم جدا شدیم تا کسی ما

رو نبینه چون ما همسایه بودیم.

این استارت دیدنامون شد.البته شبش من از ترس که نکنه کسی ما رو دیده باشه پیش دستی کردم و به بابا اینا گفتم تو راه امروز پسر آقای فلانی رو دیدم و چون مسیرمون یکی بود با هم اومدیم.

بابا هم گفت خیلی کار بدی کردی و ....... ولی این کار همچنان ادامه پیدا کرد.

یادمه اولین روزی که اون ماشین کوچیک و خوشگل رو خرید اومد دم کلاس دنبالم که تو خیابون ماشین داغ رد و جیی نگه داشت تا آب بیاره و منم تو ماشی نشسته بودم که دیدم بابام با ماشین از کنارم رد شدو وای مردمو زنده شده.

واقعا چه روزای خوبی بود یادش به خیر.  

دومین خبر خوب:  

اینکه همسری من اگر خدا بخواد کارش داره روی روالی میفته و همکاریهای خوبی رو شروع کرده و امیدوارم موفق بشه و

نتیجه تلاش و پشتکارش رو هر چی زودتر ببینه.  

سومین خبر خوب :  

اینکه یکی از دادگاههایی که بابا درگیرش بود و 2 سال بود خون به جیگر ما شده بود امروز رای نهایی رو صادر کرد و شاکی هم تا دیروز فرصت اعتراض داشت که اعتراض نکرده بود و حمکم به نفع بابا با شرایط خیلی خوب صادر شد.

خدایا ممنونم ازت.

واقعا صبر لازه تا نتیجه دلخواه بدست بیاد و که این مدت زمان رو هرچقدر سخت و کشنده بشه تحمل کرد.

امروز بعد از این روزای سخت هم کار همیرم روال خوبی پیدا کرد هم کار بابا

خدایا بازم شکرت