خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

آخر هفته

چهارشنبه برای سالگرد عروسیمون قرار بود شام بریم بیرون.از اونورم چون چند وقت بود قوقول دلش یک عینک آفتابی دیگه هم می خواست قصد داشتم همون رو برای این مناسبت بگیرم ولی چیزیه که حتما باید روی صورتش امتحان میکرد.واسه همین می خواستم همون شب باهاش برم بگیریم.اومدنش به علت خرابی مترو دیر شد ولی خدا رو شکر رسیدیم.رفتیم خیابون کاخ و  چیزیکه می خواستیم پیدا کردیم. قوقول هم که برای من ساعت رو گرفته بود و دستم بود.از اون ورم رفتیم غروب که رستوران مورد علاقمونه.بعد ازاونم یک کم پیاده روی کردیم و ی بلوزم هم برای من خریدیم و برگشتیم خونه.چون دیر بود دیگه نشد مثل پارسال بریم جاییکه عروسیمون بود یک دور بزنیم.

پنج شنبه صبح رفتم قسط ماشینها رو دادم.ای خدا کی این اقساط تموم میشه.حالا مسکن که خیلی مونده ولی این دو تا قسط ماشین.حداقل یکیش هم تموم بشه جای بسی خوشحالی داره.500 تومن در ماه به حلق این بانکها ریختن خیلی عذاب آوره.مخصوصا مسکن که بعد از 4 سال هنوز به اصل پول نرسیده و تماما سودش بوده.

بگذریم رفتم بوستان پول گرفتم و رفتم بانک ملی ( که امیدوارم اسمش از روی زمین محو بشه که تو مشکل بابا اینا هم سهم بسیار بزرگی داشت و حالم از اسمش هم بهم میخوره.با خودم عهد کردم اگر یک زمان اونم یک زمان اگر پولدار معروفی شدم ( توهم تا چه حد !! ) روی مدیران این بانک رو کم کنم و هر چی هم التماس کنن یک پاپاسی تو بانکشون نزارم و حتی ضد تبلیغ هم براشون بنم.تا این حد متنفرم از این بانک).از اونجا رفتم آریاشهر که برم خونه مامان اینا.از آریاشهر تا مترو صادقیه راننده ماشینه که سوارش شدم اصلا قیافش به آدم عوضیا نیومدا ولی وقتی همه مسافرا پیاده شدن این انتر تو یک تیکه راه کلی مزخرف گفت که من مجبور شدم هنوز به انتهای راه نرسیده پیاده بشم.واقعا چقدر بعضی مردا پست و رذل و کثیف و بی وجدان و .... نسبت به خانوادشون هستن.

خلاصه خیلی حالم بهم خورد.رفتم خونه مامان اینا و قوقول هم قرار بود شب بیاد.البته چون خواهرم کلاس داشت تا 9 شب،قوقول مونده بود با اون بیان.بمیرم برات که زودترم کارت تموم شده بود و 3 ساعت رفتی خونه تا ساعت 9 بشه.البته شایدم خیلی بد نبوده تنهایی عزیزم.

قوقول هم پنج شنبه با دوستان دوران دبیرستان که بعضیاشون رو تو فیس بوک پیدا کرده بودن نهار رفته بودن کن.مطمئنا جمع جالبی میتونسته باشه.

جمعه صبح قرار بود با دوسری از دوستامون بریم پیک نیک که شب رو موندیم خونه مامان اینا و صبح از همونجا رفتیم چ ی ت گ ر .هم صبحانه نیمرو خوردیم و هم برای نهار کباب. ی جا هم هم بود که همونجا عرقیات سنتی میگرفتن.ما هم عرق نعنا و سرکه سیب گرفتیم.یکی از دوستامون که 4 ماهه بچه دار شده بچه رو آورده بود.وای خدا.اونقدرهوس کردم ما هم یکی داشتیم که خدا میدونه .خیلی خوش گذشت و ساعت 6 هم برگشتیم و رفتیم یک فالوده خوردیم و اومدیم خونه.سریع جا به جایی و حموم و چایی و دیدن پ ا ر ا ز ی ت و خوابیدن.

این تغییر ساعتها برای صبح بلند شدن خوبه ولی تا آخر وقت اداری بشه جون آدم گرفته میشه.چون عقبه ها میچسبن به صفحه ساعت و جم نمی خورن .مثلا الان باید ساعت ده دقیقه به چهار باشه در حالیکه به سه این یعنی 2 ساعت مونده!!