خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

رفتنی شدیم....

پنج شنبه با قوقول رفتیم و پرس و جو کردیم برای بلیط و تور و ....

با توجه به برنامه ای که ما داشتیم توری که هماهنگ برنامه ما باشه پیدا نکردیم.ما تصیم داشتیم چند روز درکوالالامپور و چند روز در جزیره لنکاوی باشیم که تورها یا کوالالامپور تنها بود یا سنگاپور و کوالالامپور و یا پنانگ و کوالالامپور.بعد از مشورت و پرس و جو و گشتن زیاد تو اینترنت به این نتیجه رسیدیم که اصلا قید تور رو بزنیم و خودمون با اعتماد به نفس کامل پاشیم بریم .خودمون بشیم راهنمای خودمون.البته با کمک از مراجع اینترنتی.قوقولم که قربونش برم پایه.یعنی خداییش تو دل آدم رو خالی نمی کنه .اونم استقبال میکنه و اینه که آدم ترسش کم میشه. 

یعنی عاشق این اخلاقشم.هیچ وقت تو ذوقت نمیزنه و همیشه هم همکاری میکنه و کلی ایده و اعتماد به نفس میده فقط نمی دونم چرا در مورد خودش گاهی اعتماد به نفسش تنزل میکنه در حد خروس قندی!!

خوب زبانمون در حدی هست که تو کشور غریب لنگ نمونیم و گلیم خودمون رو از آب بیرون بکشیم.در ضمن این اعتماد به نفس نصفه نیمه باید یک جایی تقویت هم بشه دیگه!!

خلاصه بلیطهامون رو گرفتیم خدا بخواد 27 اکتبر رفت و 3 نوامبر برگشت.هتل هم برای 3 روز کوالالامپور رزرو کردیم.

دیشب هم کلی تو اینترنت هتلهای لنکاوی رو زیر و رو کردیم و 2-3 تا رو انتخاب کردیم تا از همونجا رزرو کنیم. حالا باید در مورد هر دو جا اطلاعات بگیرم و همه رو دسته بندی کنم.هر چند فقط یک هفته هست ولی خوب چون خودمونیم و خودمون باید با اطلاعات بریم.

آژانسی که ازش بلیط گرفتیم چون با قوقول آشنا بود در کل ی تخفیف هم بابت بلیط بهمون داد که بلیطهای رفت و برگشتمون شد 1300000 تومن.

خدا بخواد قیمت ارز هم می پایین اومده که بانک هم بهمون گفت صبر کنید.آخر هفته هم میریم با کپی بلیط و اصل پاسپورت ارز رو می خریم.

دیروز بعد از گرفتن بلیط رفتیم نهار خوردیم.خیلی مزه داد.نمی دونم چرا وسط ساعت کاری که با قوقول برای کاری قرار میزارم برم بیرون انگار همون دوران دوستیمونه که یواشکی قرار میذاشتیم.به همون اندازه برام لذت بخشه.

چهارشنبه هم خدا بخواد میریم شمال و جمعه برمیگردیم.فقط من باید این مرخصی نداشته رو جورش کنم که میکنم!!

دیگه اینکه زمان ثبت نام قرعه کشی گرین کارت امریکاست و باید اونم ثبت نام کنم.خدا رو چه دیدیم.شاید زد و امسال اسممون درومد.

یک چیزی رو دلم سنگینی میکنه.نمی دونم بگم نگم بگم نگم بگم نگم..........اصلا ارزش گفتن داره؟؟؟؟؟

موضوع اصلا و ابدا نه بزرگه و نه جدی و نه چیز خاص و مهمیه نه مربوط به خانوادم ولی ....... 

 

پ.ن: فاطمه جان ممنون از راهنماییت برای عکس.

مشروح اخبار

عکسهای آتلیه رو گرفتم.بد نشده ولی به نظر من زیاد از حد روتوش داره.3 تاشو روی تخته زده برام که یکیش برای مامان ایناست که خواسته بودن.حالا که چاپ شده افسوس می خورم چرا اون یکی رو برای مامان اینا چاپ نکردم.تو این عکس اصلا نخندیدم.فقط قوقول میگه قشنگترین عکسه.ولی هر کی دید گفت لبخندت کمه.ولی دیگه چاپ شده.بی خیال!! 

اینم میگن که .... تو شانس ما. الان واقعا.... تو شانس ما. ارز داره همینجور بالا میره.خاک بر سر سوار آسانسور شده انگار ولی میگن با کپی پاس و بلیط میشه ارز دولتی خرید. 

دیورز قوقول از صبح تا ساعت5 با اینکه تعطیل بود سر کار بود چون باید چیزی رو رو سیستم ست میکردن.من هم به صرف نهار خونه یکی از دوستامون دعوت بودم.تا عصری بودیم و عصری قوقول اومد دنبالم و یک سر هم اومد بالا بعدم رفتیم از مامان قوقول کارت بنزین که داییش داده بود بگیریم که شام رفته بودن بیرون و به اصرار مامان قوقول پارک کردیم و رفتیم برای شام. 

از اونجا هم یک سر رفتیم سر ساختمون بابای قوقول که ساخته و خدا بخواد در حال تمام شدنه و باید اسباب کشی کنند ولی پدر صاحب بچه ( همان پدر شوهر محترم) صلوات داده شده تا اینجا.چون کارش این نیست و برای خودشون اولین بارکه کار ساخت و ساز کرده و فکر کنم آخرین بار هم باشه!! کلی هم دست تنها بوده و این آخریا دیگه کم آورده.واقعا هم خسته کنندست. دست تنهاست دیگه.قوقول که اصلا نمیرسه کمکش کنه و فقط از طریق چند تا آشنا بعضی لوازم رو براش خریده و فرستاده و وقتی 8شب میاد دیگه وقتی برای کمک نمی مونه.داداشش هم سر کار میره تا 5 و کلا اهل کمک رسانی نیست. 

همسایه واحد کناری جای بهتری برای رهن پیدا کرده و تا آخر آبان میره و من بسیار ناراحت که کی می خواد بیاد.هر چند که ما از صبح تا عصر نیستیم ولی خدا کنه به خوبی اینا که میرن باشه. 

خواهرم امروز ی روزه میره... برای اینکه سر دفاع پایان نامه نامزدش باشه و فردا برمیگرده.شب تا 9 شب کلاسه و از اونجا باید بره ایستگاه قطار میدون راه آهن.یک کم نگرانم اون قت شب تنها ولی نمی خوام به قوقول هم بگم.

میدونم که قبول میکنه ولی کلا از کل کل کردن وانتقاد به حق و ناحق شنیدن و...خسته شدم و دیگه حوصله ندارم در موردش صحبت کنم ولی نگرانم.  

( قوقول جان اگر اینجا رو نخوندی که هیچ ولی اگرم خوندی ناراحت نشو این جا من هر چی تو دلمه مینویسم. خودت میدونی که دنیا برام ارزش داری و اول و آخر تو برام میمونی و واقعا میگم نمی خوام روی دلیل حساست بیش از اندازه تو زوم کنم چون مطمئنا نه دلیلش رو می فهمم و نه انطباقی توش پیدا میکنم و هم خودم دچار ۲ گانگی نسبت به اونایی که کلی تا حالا ازشون بی ادبی دیدم و گذاشتم پای بچگی و نفهمی یا ...میشم و همچنین نمی خوام با این بحثها حسن نیت و کارهای صادقانه و بی غل و غش و خوب تو هم بی اجر بشه ولی اگرم اینجا ننویسم خالی نمیشم پس ناراحت نشو تا من راه دیگه ای رو برای خالی شدن خودم انتخاب نکنم و اینجا به راحتی قبل بنویسم و حضور گاه گاه و بی نام و نشونت رو همیشه حس کنم و دلگرم تر بشم) 

می خوام بگم بابا پنج شنبه شام بیاد پیشمون و جمعه بعد از نهار بره چون مامان هفته دیگه برمیگرده.

البته قراره من و قوقول 4 شنبه بریم شمال و با مامان اینا جمعه برگردیم. 

قوقول خدا رو شکر اوضاع ظاهری بدنیش بهتر شده و از نظر جسمی بیشتر رو اومده ( میزنم به تخته) و به قول خودم صورتش کوفول شده و من خوشحالم ولی همچنان دغدغه کار قوقول رو دارم.خیلی عصبی میشم اگر یکی نسبت به کار آدم بی تفاوت برخورد کنه یا حسن نیت آدم رو به پای وظیفه بزاره.  

 

دیگه اینه خیلی بیحالم و قوقول گفته امروز میاد دنبالم.صبحها که پا میشم برم دست و صورت بشورم و بغلم میکنه تا عصری یک حس خوب دارم.یک چیزی مثل تکیه گاه امن که عصری دوباره 

خواهم داشت.

حس غریب

یک حس غریبه خیلی خیلی بدی دارم.

یکی دو تا وبلاگ خوندم که درغم از دست دادن پدر و مادرشون نوشته بودن.

یعنی همچین بغض گلومه گرفته که نمی دونم چطوری باید قورتش بدم.

مطمئنا سخت ترین و زجرآورترین لحظه زندگی هر کسی میتونه باشه.

اصلا نمی خوام در موردش فکر کنم یا بنویسم.دیشب خواب خیلی بدی دیدم.اونقدر تو خواب جیغ زده بودم و زجه کشیده بودم که تو همون خواب احساس خفگی میکردم و حس میکردم هر کار میکنم صدام در نمیاد.انگار بلند شدم و دیدم همسرم خوابه.ساعت رو نتونستم تشخیص بدم.شاید حدود 3 یا 4 صبح بود.قلبم تند تند میزد و نگران بابا بودم.

دیروز وقت تست ورزش داشت و خدا رو شکر دکتر گفته بود همه چیز خوبه و چند ماه دیگه بیاید برای اکو.

اونقدر خواب بد و واضحی دیده بودم که می خواستم همون موقع شب پاشم زنگ بزنم به بابا.آخه تنها هم بود.ولی دیدم نمیشه.صبح هم هی دست دست میکردم تا ساعت بگذره و بهش زنگ بزنم تا خیالم بابت خواب نحس دیشب راحت بشه.

نمی دونم شایدم این خواب مربوط به فکرهای دری وری بود که دیروز تا مامان برسه شمال همش سراغم میومد.

بدترین و گه ترین اخلاق دنیاست.یعنی اگر همسرم و مامانم و بابام و خواهرم ( این 4 نفر فقط) سفر یا راه دور برن خدا میدونه تا برسن و زنگ بزنن چی تو سر من میاد و میره.چقدر بغض میکنم و قورتش میدم.چقدر کلافه ام.حتی بارها اشک تو چشمام جمع میشه و ...

نمی دونم این استرس لعنتی و این نگرانی بی حد و اندازه و این فکرای منفی موقع دور شدن عزیزانم چجوری باید درمان بشه.

آخه مسخرست من که به قول قوقول این همه خوش بینم و به همه کس اطمینان میکنم و به همه حرفی خوش بینانه مینگرم تو این مورد به طرز بیمارگونه ای منفی فکر میکنم.

یادمه بابام برای زلزله رودبار که رفته بود و یک بار هم اردبیل برای نمایشگاه من طول روز 10 بار لباساشو بغل میکردم تو اتاق و گریه میکردم طوریکه مامانم عصبانی میشد و میگفت با این سن ( راهنمایی بودم) این کارها چیه؟؟

یا بعضی روزها که میرم خونه و لباسای قوقول رو میبینم که آویزونه اونقدر حالم گرفته میشه که فوری باید بهش زنگ بزنم و بگم که کاشکی الان تو لباسای خونت بودی!!

هیچ کس این حس و حالم رو درک نمی کنه اصلا میگن مریضی و دیونه ای  لوس بازیه و ... ولی من نمی دونم راه چاره اش چیه؟؟

دیروز که نگران مامان بودم یاد قوقول افتادم.زنگ زدم بهش و گفتم اگر یک روزم نباشی من میمیرم.میگه چی شده؟چی دیدی؟

چی خوندی؟چی شنیدی؟ گفتم هیچی فقط خواستم حس الانم رو بهت بگم.

فر نم پیش خودش میگه این زن منم واسه خودش خول شده.ولی واقعا یک مواقعی هست که هیچکس نمی تونه حس و حالم رو درک کنه.

گاهی اونقدر این حس قوی میشه که اصلا نمی تونم جلوی ابراز احساساتم رو بگیرم و همش باید قوقول رو بچلونم  یا اگرم نیست با عکسش حرف بزنم.خوب طبیعتا اون هم حس من رو نمی فهمه واسه همینه که گاهی اگرم به طور معمولی حوصله نداشته باشم فکر میکنه حتما یک چیزی شده یا میگه تو محبت کردنت هم عجیب غریبه.

یادمه بچه که بودم وقتی تنها میشدم میرفتم جلوی آینه و از خودم میپرسیدم تو کی هستی؟؟ اونقدر این جمله رو تکرار میردم که حس بسیار عجیبی پیدا میکردم و یک موجود وغریبه تو آینه میدیدم که از جسمش دور شده و داره بهم نگاه میکنه و گاهی خودم میترسیدم.

ولی اگر به کسی میگفتم باور نمی کرد.

.خیلی وقته این طوری با خودم حرف نزدم!!!

تا خدا چی بخواد

یعنی بیخود نیست من اصلا از بانک بدم میاد.پنج شنبه طبق رسالت هر پنج شنبه باید میرفتم قسط میدادم.این بار قسط مسکن.با عابر که نمی تونستم پول از حساب بگیرم چون مبلغش زیاد بود و نمیداد. پس رفتم بانک پاساگاد تا مبلغ مورد نظر رو برای قسط بگیرم.نیم ساعت نشستم تا نوبتم شد.پول گرفتم و رفتم بانک مسکن.دیدم گوش تا گوش آدم نشسته.ولی من خوشحال که خوب من باید با دستگاه خود دریافت قسط بدم برای من طول نمیکشه.

اما......

خدا لعنت کنه.دستگاه خراب بود.یعنی مال یکی رو میگرفت مال 10 نفر رو نمی گرفت.حالا یک صفم اینجا تشکیل شده بود.آخر سر گفتن دستگاه خرابه باید پشت باجه پرداخت کنیم.نوبت گرفتم از دستگاه.چندم باشم خوبه؟؟

نفر 379.یعنی می خواستم دونه دونه موهامو بکنم.حالا چند رفته پشت باجه؟ شماره 239.ای وای..................................

فقط خدا این جا بهم رحم کرد.2 تا آقا هم همین حالت براشون پیش اومده بود ولی اونا از اول شماره پشت باجه هم گرفته بودن.

یکیشون بهم گفت خانم شماره من نزدیکه بدید من کارت شما رو هم پرداخت کنم. یعنی خدا واقعا عمرش بده.

ولی واقعا مملکت خیلی بدی شده.کاری کردن که آدم اعتمادش از همه سلب شده.راستش ترسیدم.پول و کارت رو ندادم دستش.

با هم رفتیم حتی زمانیه کارت رو دادم بده به کارمند بانک پول رو ندادم دستش و دست خودم بود.بعدم هی به خودم میگفتم نکنه بقاپه در بره؟؟

ولی خدا خیرش بده.کار من زود انجام شد.البته بهش گفتم نکنه کسی اعتراض کنه؟ که گفت کی می فهمه تو ان شلوغی؟

از اونجا رفتم پاساژ گلدیس. یک شلوار برمودا می خواستم.پیدا نکرد.یعنی دوتا بود که پارچه ای بود ولی من لی می خواستم.

ی جا هم تمام شلوار لی و کتوناشو که هم خیلی خوشگل بود و هم کیفیت خوبی داشت حراج کرده بود.10000 تومن !!

خلاصه گذاشتم با قوقول برم چند جا دیگه رو هم ببینم شاید برمودای مورد نظر رو پیدا کردم.

از اونورم پیش به سمت خونه مامان اینا.

جمعه هم که خونه بودیم و به سفارش مامان و با مواد اولیه فراهم شده توسط مامانم ( قربونت برم من که فکر همه جا رو هم میکنی)

برای قوقول باقالی قاتق که عاشقشه همراه با ماهی شور و دوغ و ترشی پیاز و لبو آماده کردم.

مامانم امروز صبح به سلامتی رفت شمال پیش خاله ها و مادرجونم و فکر کنم تا 2-3 هفته بمونه که من و قوقول میریم تا باهم برگردیم.

دیگه اینکه مثل اینکه اگر خدا بخواد این پروژه مسافرت رفتن ما داره جور میشه و قراره بی حرف پیش ( یاد صحرا افتادم که تا یک چیزی تو وبلاگش میگه بعد میاد کنسل شدنش رو خبر میده !!) برای آخر اکتبر بریم مالزی.

اول دنبال این بودم که خودمون از اینجا هتل و تور داخلی اونجا رو رزرو کنیم و از اینجا تور نگیریم و فقط بلیط رفت و برگشت بگیریم که دیدم نه بابا خیلی بیشتر میشه هزینش پس دنبال یک تور خوب و با صرفه هستم.

در ضمن اینکه دنبال اطلاعات در مورد هتل خوب و .... میگردم. در ضمن نمی دونم الان آب و هوا چجوریه؟ البته مثل اینکه آب و هوا همیشه گرم و شرجی و همراه بارونه.

یکی از دوستام هم مالزی زندگی میکنه که به اون هم گفتم اگر شد همدیگرو ببینیم.

تا خدا چی بخواد.

کلاس اول من

آرام جان دعوتم کرده به بازی اولین روز مدرسه.

خوب شاید من از معدود آدمایی هستم که اصلا و ابدا روز اول مدرسه رو یادم نمیاد.یعنی هر چی فکر میکنم حتی ی تصویر مات و محو هم یادم نیست.

تنها چیزی که یادمه اینه که کلاس اول من تو بمبارانها بود.آژیر قرمز و پناهگاه و فرار و دویدن از 4 طبقه خونمون به پایین توی پارکینگ !! که خدا میدونه اگر یکی از بمب یا موشکها به ساختمون می خورد همه به جای مردن با بمب و موشک زیر آوار له میشدیم ولی ترس قدرت فکر کردن رو هم از آدم میگیره.مخصوصا که یکی نزدیک حونمون خورده بود ( برق آلستوم توی ستارخان )

یادمه کلاس اول که بودیم بهمون گفته بودن با شنیدن صدای آژیر همه میاید توی سالن بزرگ مدرسه و روی زمین دراز میکشید یا میرید توی آبخوری توی حیاط دقیقا یادم نیست( آفرین به این حافظه!!)

بیمارستانی که مامان کار میکرد پشت مدرسه ما بود.یادمه صبحها که زود میرسیدیم با مامان که سرپرستار اتاق عمل بود میرفتم اونجا البته نه توی اتاق عمل توی سالنش و بعد از خوردن صبحانه میرفتم مدرسه.

اوج موشک بارانها بود که قرار شد من هم مثل چند تا از بچه های دیگه که با مدرسه هماهنگ شده بود فقط آخر سال تحصیلی بیایم امتحان بدیم و دیگه سر کلاس نریم.

قرار بود بریم زادگاه پدرم که رودبار بود بمونیم.ولی بنده خدا مامانم و خالم و شوهر یک خاله دیگه به خاطر حساسیت کارشون هر روز از رودبار میومدن تهران سرکار و عصر بر میگشتن.یعنی ساعت 3 صبح راه میفتادن به سمت تهران و ساعت 2  بعد از ظهر به سمت رودبار !! یعنی فاجعه مطلق.هر چند این روند چند هفته انجام شد و دیگه نتونستن طاقت بیارن و رفتیم شهریار خونه اجاره کردیم تا رفت و آمد به تهران راحت تر باشه.

ی روز که قرار بود بریم من باید تاظهر تو مدرسه میموندم و بعد مامان اینا میومدن همونجا دنبالم تا بریم.ساعت حدود 10 صبح بود که آژیر کشیدن و همه دویدن بیرون جز بنده.چرا ؟؟

چون طبق معمول موقع نشستن کفشهامو از پام در آورده بودم و تو دویدن بچه ها لنگه هاش پخش و پلا شده بود و من دنبال کفشام بودم.نشون به اون نشون که وضعیت سفید شد بچه ها رفتن خونه و مامان منم با عصبانیت واستاده بود دم کلاس و من همچنان با گریه دنبال کفشام بودم!! یعنی با گریه به کفشام فحش میدادم که لا مصب کجا رفتی؟؟

یعنی هیچ وقت یادم نمیره.

بعدم که رفتیم رودبار چون من بسیار بسیر سر به هوا بودم ( شیطون نبودم ولی درس نمی خوندم واز تنها کسی که حرف شنوی داشتم مامانم بود و بس و بابا هم همچین دل به دل من میداد که محض رضای  خدا و برای خالی نبودن عریضه وقتی خاله هام میگفتن شما بهش بگو مشقاشو بنویسه میگفت بابا جون مشقات رو هم بنویس.در همین حد و من هم در حد چشم گفتن و ننوشتن)

خلاصه گفتن حالا که اینجوریه ما هم اسمت مینویسیم توی مدرسه همینجا تا بری سر کلاس.دیگه خدا میدونه چه قشقرقی به پا کردم و با هزار قسم و آیه قول دادم درس بخونم ولی اونجا مدرسه نرم.میگفتم اینجا گاو دم مدرسه وامیسته من اینجا نمیرم.دختر و پسرها قاطین. اینجا عجیب غریبه.

بماند که باز هم با مصیبت درس خوندم و تا نزدیک اومدن مامان دست به دفتر و مداد نمیزدم و تا میگفتن مامانت داره میاد تند تند میشستم پای مشقام. همش توی گندم زار روبری خونه و زیر درخت زیتونها و درختهای گیلاس و روی تپه ایکه جزء زمین همون خونه بود مشغول خیالبافی و گندم گره زدن و آواز خوندن و رقصیدن برای خودم بودم!!

آخر سر اون خونه و باغ و مرغداری توش، زمان زلزله رودبار با خاک یکسان شد و همه بچه گی و خاطرات دوران بچگی زیر خروارها خاک فرو رفت.اولین جایی هم که تخریب شد همون اتاقی بود که من و خواهرم توش می خوابیدیم و به اصطلاح مشق مینوشتم.

یادش هم به خیر و هم نه.