خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

من برگشتم

پنج شنبه قوقول تا بیاد دنبال ساعت 5 و ده دقیقه بود.دیگه سعی کردم بهش فکر نکنم که دیره و راه افتادیم.

جاده کرج تا سر چالوس شلوغ و ترافیک بود.اول جاده چالوس یک مقدار تنقلات گرفتیم و باد لاستیکها رو تنظیم کردیم و رفتیم.

جاده خوب بود نه خلوت و نه شلوغ و ساعت 10 رسیدیم رامسر ویلای خاله بزرگم که خاله کوچیکه و شوهرش و مادرجونم هم بودن.

کلا همه خانواده قوقول رو خیلی خیلی دوست دارن و مامان اومد طوری قوقول رو بغل کرد بوسید که انگار چند ساله ندیدتش.مادرجون هم که به قوقول میگه شاه.... ( اسمش رو).

خلاصه سریع بساط شام رو که منتظر ما بودن آماده کردن.ماهی و کباب و باقالی قاتق که مختص قوقول پخته شده بود.

در کنار اینها زیتون پرورده و ماهی شور و سیر ترشی و .....من هم نهار نون پنیر خورده بود دیگه حسلبی دلی از عذا درآوردم.

مامان اینا گفتن فردا هم بریم ویلای خاله کوچیکه که در حال ساخته هم اونجا رو ببینیم و هم از باغشون نارنگی بچینیم.

( اینجا قوقول ی کم ناراحت شد که البته بهش حق میدم .البته نه چیزی گفت نه ابزار ناراحتی .رد و نه هیچی ولی بعدا سر یک موضوعی بهم گفت ) مامان اینا خیلی خیلی با محبتن وخیلی هم قوقول رو دوست دارن و حتی ترجیح میدن اگر قراره جایی برن یا چیزی بخورن قوقول حتما باشه ولی گاهی این چیزا برای ما دست و پا گیره و یک زمانایی برنامه اونا به ما تحمیل میشه.

قوقول گفت شاید من می خواستم کل روز رو استراحت کنم یا برم فقط کنار دریا بشینیم ولی تا رسیدیم خودشون از قبل برنامه ریزی کرده بودن.خوب کاملا بهش حق میدم.مطئنا من بودم حالم گرفته میشد.

البته اصلا نه به روی خودش آورد و نه حرفی زد و ناراحتی کرد . موقع برشگت موقع جا به جا کردن ساکها و لاستیک ماشین یک چیز کوچیک گفت که من دلخوریش رو از اون حرفش فهیدم ولی چیزی نگفتم تا بعد خودش بهم گفت.

در کل روز دوم هم رفتیم ویلای اون ور و نهار هم برگشتیم و فسنجون با گوشت بوقملون خوردیم و عصری رفتیم پارک آبی و اونجا چایی و قلیون گرفتیم.تو پارک آبی چون کنار خونه های مردم بود یک خونه که عروسی داشتن عروس و مهونها راه افتادن اومدن کنار دریا تو اسکله و کلی سوت و جیغ و عکس و ... جالب بود.

جعه صبح بعد از صبحانه راه افتادیم. نهار که خالم آماده کرده بود برای تو راهمون ی جای با صفا واستادیم و خوردیم.ماست دهاتی هم واستادیم و مامان و مادرجون برای خودشون  و ما ماست ساده و موسیر وشربت نعناع و .. خریدن.عجب ماستی .

بعد از هتل گچسر ماست دهاتی سمت راست جاده.حتما امتحان کنید.

ساعت 4 رسیدیم خونه مامان اینا و یک کم استراحت کردیم و دوش گرفتیم و بعدم رفتیم خونه خودمون.

نظرات 12 + ارسال نظر
آرام شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:42 ب.ظ

خداروشکر که به سلامت رفتید و برگشتید...خوبه که قوقول زودتر دلخوریشو گفت همسر من موفع دعوا میگه ...حالا اغلب هم برنامه ها باب طبعش هستن ها....
درمورد مسافرتت هم خیلی خوبه که خودتون میرید....دوستای همسر هم خودشون رفته بودند ارمنستان...البته خب اونجا سخت تره اما مطمئنا خیلی خوش میگذره بتون ...
راستی رفته بود منوچهری واسه همسر کیف ببینم دیدم جلوی صرافیها چه صفی بسته بیا وببین...یاد تو افتادم....امیدوارم مشکلی پیش نیاد و بتونید راخت سفر کنید..انقد هم حرص نخور همیشه بهترینها اتفاق میفته فقط ما از درکش عاجزیم

مرسی عزیزم
البته حق داشت مامان من خیلی با محبته و اهل هیچ جور دخالت هم نیست ولی گاهی برنامه میزاره و اونو به فکر ما هم بودن میدونه
ما از صرافی نمی گیریم می خوایم از بانک بگیریم

آرام شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:46 ب.ظ

ایده کادو دادن چی بود؟

همین که قایم کنی بعد روز موعود بگی بره از اونجا برداره دیگه

سحر شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:56 ب.ظ http://saharri.blogsky.com

خوشحالم که سفر توپسی بوده
سفر جمعی همینه دیگه...گذشت زیادی میخاد...
آی که من ازین سفر با خانواده رفتن چقدر خاطرات گندی دارم...

آره ولی اگر من خودم بود کلی ........

مامان زهرا شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:47 ب.ظ http://www.zahra1389.persianblog.ir

سلام
چه وبلاگ جالبی دارین.
من تصادفی باهاتون آشنا شدم.
نوشته هاتون جوریه که حس می کنم دارم یه فیلم رنگی می بینم.
خوشحال می شم به ما (من و دخترم)سر بزنین و نظر بدین.
با اجازتون لینکتون می کنم . شما هم اگه دوست داشتین ما رو به جمع دوستنتون اضافه کنین.
متشکرم.

مرسی از لطفت و ممنون

قندک بانو شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:40 ب.ظ http://manozebeliii.blogfa.com

سلام
خوش حالم که به سلامتی برگشتین
اوایل عروسی ما هم . خانواده من ازین برنامه ریزی ها میکرند ولی فقط دفعه اول زبلی هیچی نگفت
بار دوم بهشون خیلی راحت گفت که لطفا برای من و قندک بانو برنامه ریزی نکنین
اولش من و خانوادم ناراحت شدیم ولی الان میفهمم که جنگ اول به از صلح آخره
البته زبلی با خنده و شوخی حرف شو به خانواده من زد نه با دعوا
این زبلی ما با بنبه سر میبره
یه کاسه ازون ماسته به جایه سوغاتی بده من

آخی عزیزم قابلی نداره

سحربانو شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:02 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

رسیدن به خیر:) همیشه به سفر دوستم.

ممنون عزیزم

غزل شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:32 ب.ظ http://www.ghazal-shaho.blogfa.com

عزیزم امیدوارم بهت خوش بگذره......
منم خیلی هوای شمال کردم

مرسی عزیزم
انشا الله جور میشه که بری

هستی شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:47 ب.ظ http://sokotepaeez.blogfa.com/

منم از دهاتی ماست سر شیر دوغ خریدمعالی بودهمنم دوست دارم با همسری تنها سفر برم ولی همسری من برعکس شوهر شماست دوست داره اطرافش شلوغ باشه هر چیم اطرافیان بگن میگه چشمهر چی میگم دوست دارم تنها جایی بریم و....گوش نمیده

آره خیلی عالی بود
همسرم هر دو مورد رو میپذیره چه تنها چه با جمع

zoha شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:53 ب.ظ http://blackros.blogfa.com/

خدا رو شکر مسافرتتم به خیرو خوشی تموم شد.
بی دلیل اون همه استرس می کشی.
دلم بد جوری نارنگی چیدن و همون جا سر پا خوردن می خواد.

مرسی عزیزم
واقعا بی دلیل
آخی جات خالی

دست کوچولو یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:04 ق.ظ http://dastkocholo.persianblog.ir/

عروسی های شمال خیلی خوبه .. اگه می رفتید تماشا هم چیزی نمی گفتند...

میدونم بابا مثل اینکه ما خودمون اصلیتمون شمالیه ها

سحر یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:08 ق.ظ http://saharri.blogsky.com

عکسای آتلیه رو نپیچونا
من منتظرم

جان تو مد نظرم پیچوندن بود
آخه باید اسکن بشن
خاک بر سر فایلشو رو که نداد
حالا نمیشه بعدا عکسای مسافرتمون رو بزارم؟؟

دست کوچولو یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:10 ب.ظ http://dastkocholo.persianblog.ir/

خوب منم اصلیتم ... آره

بابا همشهرییییییییییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد