خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

دکتر

دیروز با قوقول رفتیم دکتر.وقت قبلی نداشتیم و به خاطر سفارشی که از انجمن ام اس شده بودم بهمون وقت بین مریض داده بودن.( از وقتی مامانم اینا فهمدن داییم ام اس گرفته تو انجمن عضو شدن و هر چند ماه یکبار ی مبلغی رو که همه خواهرها و مادرجونم کنار میزارن رو به حساب انجمن واریز میکنن اینه که مامان رو میشناختن) خلاصه 2 ساعت کامل نشستیم تا نوبتمون شد.دکتر صحرائیان نایب رئیس انجمن ام اس و متخصص مغز و اعصابه.دیروز کلی تو اینترنت گشته بودم و در مورد ام اس و عوارض و نشانه ها و ... مطلب خونده بودم.میگم اینم درد منه که تو شرایط ناراحتی بدترین اتفاق ممکن رو تصور میکنم و تا خیلی جاها پیش میرم و تو شرایط خوشحالی هم به شدت هرچه تمامتر و احمقانه ای خوش بین و خیالباف و رویایی میشم.چه میدونم.

مطب خیلی شلوغ بود و همه ام آر ای به دست نشسته بودن و 3-4 نفر هم عوارض بیماری کاملا توی ظاهرشون مشهود بود ولی خوب چند نفر بغل دستی ما که مبتلا بودن و در موردش با هم صحبت میکردن ( با من نها با خودشون چون من که گفتم روم نمیشه سر صحبت با کسی باز کنم) اصلا از ظاهرشون بعد 2 سال چیزی معلوم نبود.

دکتر قوقول رو معاینه کرد و تمام مشکلات و علائم رو نوشت و ی ام آر ای و ی آزمایش خون هم برای قوقول نوشت.سعی میکردم هیچ چیز یادم نره و هر چی که به نظرم دکتر باید بدونه بهش یادآوری کنم. حتی اینکه قوقول تو 12 سالگی دچار مننژیت مغزی شده بود.وقتی داشت مینوشت یواشکی به قوقول گفتم در مورد ام اس بپرس که دکتر خندید گفت نه .ی لحظه ی نفس راحت کشیدم یعنی اگر دکتر با مکث جواب داده بود فقط یکی باید میومد اشکای منو جمع میکرد چون فوق العاده آدم بی جنبه ای هستم  تو این موارد.البته با چیزهایی که خونده بودم خدا رو شکر علائمش با قوقول تفاوت داشت ولی بس که این پسر کولیه و همش از بی حسی پاهاش شکایت میکنه من رسما قبض روح شده بود.

مسئله بیماری نیست.آدم کسی که براش عزیزه و جونش به جونش بستست تو هر شرایطی چه سلامتی و چه خدای نکرده بیماری پشتشه و حامیشه و بازهم جونش به جونش بستست و تحمل هر سختی و مشکل و... داره حتی اگر به قیمت دادن تمام دارو ندارش و سلامتی خودش باشه ولی تحمل دیدن رنج و سختیش برای طرف مقابل کشندست. خلاصه که خدا رو شکر تا اینجا چیزی نبود و باید نتیجه ام آر ای و آزمایش رو ببریم .

دیگه موقع برگشت طبق عادت همیشه نیست که روزه هستیم از اون لحاظ حتما باید حلیم میگرفتیم و رفتیم خونه.دیگه با حلیم و زولبیا و چایی و پسته تازه خودکشی کردیم و منم گفتم خوب ساعت 9 دیگه شام نمی خوریم که قربون شکمش ساعت 10 گفت معدم داره ضعف میره!! کوفول خان گشنش بود.

هیچی ماکارونی گرم کردم و فلفل سبز که دوست دارن با غذا سرو بشه شستم و و نهار امروز رو آماده کردم وآ شپزخونه رو سامون دادم و لباس اطو کردمو و ساعت 12 هم خوابیدم.

باید زنگ بزنم برای وقت ام آر آی .قوقول بیمه نیست نمیدونم چقدر میشه حالا هر چی. مهم نیست فقط من خیالم راحتر بشه که از هر نظر چکاپ شده با بقیش میشه کنار اومد.

یاس سکون نما

نمی دونم چرا همش فکر میکنم امروز 4 شنبست و فردا تعطیله.با اینکه دیشب خوب خوابیدم ولی همش خمیازه میکشم.

اگر برنامه قوقول جور بشه فردا عصر میریم شمال پیش مامان اینا که با دایی رفتن شمال و احتمالا یا پنج شنبه و یا جمعه برمیگردیم.نمی دونم جور بشه یا نه. چون نیم ساعت هم که قوقول دیر میره از همه طبقات تملس میگیرند .دیگه شد آچار فرانسه تا قطعی برق و تابلو برق ساختمون هم دست به دامن قوقول میشن.قرار داد هم هنوز نبستن و من از این بلاتکلیفی حالم بهم می خوره و می خوام کلم رو بکوبم به دیوار.

اصلا دچار یاس سکون نما شدم ( خودمم نمی دونم یعنی چی).از ی طرف خیلی دوست دارم بریم شمال چون دایی هم هست و وقتی برگرده امریکا معلوم نیست چند سال دیگه میاد ایران از طرفی کار قوقول به جای حساسی رسیده نمی خوام با 2 روز نبودن زحمت این مدت به باد بره.نمی دونم هر چی قسمت باشه..

زندگی ریتم یکنواختی پیدا کرده و من از این حالت خوشم نمیاد.هر روز پا میشیم و میایم سرکار.عصری تنها برمیگردم و تو راه پول میگیرم و خرید میکنم و میرم خونه و به این فکر میکنم که چی درست کنم که شام امشب و نهار فردا رو پوشش بده.( به دلیل ماه رمضون فقط باید غذا ساندویچی باشه)

بعد میگم روزه بگیرم و بعد میگم نه بابا پدر معدم صلوات داده میشه.حالا ی مدته درد نداره اونم شروع میشه ولش کن.

این دور تسلسل هر روز تکرار میشه.فکرایی هست که تو ذهنم می چرخه و آزارم میده و هر روز برام تکرار میشه و مثل خوره میفته به جونم.فکر کردن بهشون هم فایده نداره و نمیتونه چیزی رو عوض کنه ولی به طرز بسیار زیادی توان من رو میگیره و ناخودآگاه سراغم میاد.

یعنی الان یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که ی موقعیت شغلی برامون پیش بیاد حتی شده کشورهای حوزه خلیج فارس و ما از ایران بریم اونجا.اگر میشد خیلی عالی بود.شاید این مشکلات من هم کمتر میشد و این جوری مثل خوره هر از گاهی عود نمیکرد.

( به این آبدارچی ... گفتم می خوای بیری بیرون به من بگو چیزی می خوام ولی حتما مثل هر روز یادش رفته. )

چقدر وقتی دایی به سختی راه میره دلم آتیش میگیره.وقتی پاهش تو هم می پیچه و وقتی خستست همون راه رفتن کج و ومعوج هم براش سخت میشه دلم میگیره. ولی بازم خد رو شکر که بیماری تا همینجا پیشرفت کرده و اعضا دیگر رو درگیر نکرده.

امروز برای قوقول وقت دکتر داریم.امیدوارم که چیز مهمی نباشه که فکرم نمی کنم باشه ولی می خوام خیالمون راحت بشه.