خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

لباس دار شدم

خوب من بالاخره لباس دار شدم.ولی با چه مشقتی.

قوقول دیشب ساعت 7 اومد خونه و البته با سردرد بسیار شدید.براش چایی و زولبیا بامیه و میوه و پسته آوردم تا یک کم سر حال شد.بعد رفت دوش گرفت و ساعت 8 رفتیم از خونه بیرون.البته بهش گفتن نریم حالت خوب نیست که گفت نه خوب شدم.نریم میترسم وقت نشه دیگه بریم لباست بمونه.

رفتیم میلاد نور.کل طبقات رو دیدم.لباسی که قبلا تو ویترین دیده بودیم و مارک گپ بود پوشیدم.هم بسیار چسبناک بود که خیلی بد شده بود به تنم هم ماشا الله اصلا بالاتنه نداشت از بازی.کمرش که تا انتهای پشت باز بود.جلو هم که چند سانتی با ناف فاصله داشت.خودش هم که چسبیده بود به بدن.کلا بسیار افتضاح بود.قوقول خان هم هی سر تکون داد که هی نرو ورزش.ببین!!!!!!!!!!

منم برای اینکه از بار خجالت کم کنم میگفتم خوب حالا ببین چقدر بازه و لختی!!! اصلا مناسب نبود!!

یک جا دیگه یک پیرهن صورتی پوشیدم که همه چیزش خوب بود ولی بیشتر به درد تولد و مهمونی عصر میخورد تا نام زدی ولی آقا تا ما به خودمون بجنبیم بسته بندی کرد و این دزد گیرا چیه اسمش به لباسه کند و گذاشت تو نایلون!!!

آقا ما رو میگی.من هی تو رودروایسی موندم.قربون قوقول برم با اینکه خودش هم تو این جور مواقع تو آمپاس میمونه گفت می خوای بریم چند جا دیگه ؟ اصلا تو رودروایسی نمون.منم گفتم آره.آقا یارو همچین بهش برخورد.گفت تنگ بود گفتم نه.گفت گشاد بود گفتم نه.گفت رنگش بده گفتم نه گفت پس مشکلش چیه؟چرا نپسندیدی؟

حالا همه اینا رو با قیافه که گرفته میگه ها. منو میگی می خواستم بکوبم تو مخش.که آخه من رفتم پرو کردم ولی به تو هم نگفتم همین خوبه.تو فضولی فوری بقچه پیچ میکنی تازه ناراحت هم میشی!!

قوقول گفت آقا ما ی دور بزنیم اگر قسمت بود میایم.گفت من تا 10 دقیقه دیگه بیشتر نیستم.تو دلم گفتم به درک.مرتیکه...

خلاصه اصلا از کارش خوشمون نیومد.

رفتیم توی یک مغازه دیگه که خوشبختانه لباسهای خوبی داشت.ولی وای یک سوتی بدی دادم خداییش الان یادم میاد خودم شرمنده میشم.با هزار دیدن وگشتن یک مدل پسندیدم که پرو کنم.رفتم تو اتاق پرو دیدم یک جفت کفش زنونه تو پروه.با اعتماد به نفس کامل برگشتم به خانومه گفتم ببخشید یک جفت کفش اینجا جا مونده.خانمه هم با لبخند گفت برای پرو با لباس گذاشتیم!!!!

یعنی من می خواستم دو بامبی بزنم تو سرخودم.که آخه دیوانه کی با کفش میاد و پا برهنه برمیگرده!! قوقول که سرش بلند نکرد.

خلاصه.پوشیدم خوب بود گفت 110 تومن. قوقول گفت اگر خوشت اومده ما که همیشه در حال لباس مهمونی خریدن نیستیم اینم هم قشنگه هم ساده بردار.جنسش سیلکه و اندازش میدی. خودش مشکی طرحهای ابر و باد قهوه ای و مشکی داره ودکلته.اونقدر قوقول تعریف کرد دیگه به رکابی بودنش اهمیت ندادم هر چند که بار اوله لباسم اینقدر بازه ولی خوب قوقول اظهار نارضایتی نکرد پس منم برای بار اول امتحان میکنم دیگه.

خلاصه چون آخر وقت بود و پاساژ داشت تعطیل میشد یکدفعه خانومه گفت اگر خوشتون اومده چون آخرین مشتری هستید ما تخفیف ویژه میدیم.در نهایت 70 تومن حساب کرد یعنی عالی داد چون لباسهای بینهایت ساده و بدون پارچه مناسب و یا با دوخت بد... رو 120 میدادن.

از اونورم قوقول گفت بیا بریم جیگر بخوریم دیگه شام درست نکن که بسیار پیشنهاد عالی بود چون ساعت 11 که نمیشه رفت تو آشپزخونه آخه.

قوقول هم کت شلوار عروسیمون رو میپوشه.کراوات که دایی از امریکا براش آورده فقط ی پیرهن می خواد بخره. 

عکسهای نام زدی و آتلیه رو بصورت رمز دار برای دوستایی که وبلاگ دارن میذارم.یکی دونفر هم ایمیل شخصیشون رو گرفتم که بذارم.هر چند که مالی نیست ولی خوب نظرات میتونه سازنده باشه!!

امروز میریم جواب آزمایش و ام آر آی رو میگیریم و میریم دکتر.

افطار

از دیروز بگم که افطار دعوت بودیم.کار جدید قوقول یک جوریه که باید تا ساعت 7-8 بمونه و این یعنی رسما تعطیل شدن دوران طلایی!!

چرا که قوقول جان دیگه نمیرسه بیاد دنبال من و من خودم میرم خونه( اینقدر این همکارا گفتن خوش به حالت همسرت ال و بل و ..حالا چشمش نزنن.. بگذریم)

رفتم خونه یک کم جمع و جور کردم و ظرفهای صبحانه رو شستم و آشغالها رو جمع کردم و رفتم حموم و حاضر شدم تا قوقول بیاد.دیروز یک کم زود اومد که بریم.مامان و بابا و خواهری و نام زدش زودتر رفته بودن و ماهم 7.30 رفتیم بیرون.خیلی به ترافیک برنخوردیم و ساعت 8.10 رسیدیم.

افطار کردیم !! و یک کم صحبت و بعدم موقع غذا شد که سلف سرویس بود.غذاش هم خوب بود و هم اندازه .کم هم نیومد.باقالی پلو ،جوجه باب، کباب کوبیده، زرشک پلو ،سالاد ،هندوانه و ماست و خیار.همراه شربت و نوشابه.

منتها گردان هتل کار نمیرد پس هتل گردان تبدیل به هتل ساکن شده بود!!

ساعت 9.30 اومدیم بیرون که دیدیم طبقه پایین چایی و قلیونه.قوقول گفت بریم اینجا ولی مامان اینا دیرشون بود.واسه همین مامان اینا رو رسوندیم و با قوقول و خواهرم و نامزدش و خواهر شوهر آینده خواهری که رفتن دنبالش رفتیم برای چایی و قلیون.

قوقولم دستت درد نکنه عزیز دلم هم خیلی گرم مهمونداری کرد و هم مهمون خودش بودیم.من و خواهرم اهل قلیون نیستیم ولی بقیه بودن.3 نوع قلیون گرفتن و 2 نوع چایی که سری به سری آورد.

اولیش چایی دارچین بود با نبات که خیلی خوش طعم بود.دومیش هم چایی ترش با نبات که اونم خیلی خوشمزه بود.خوبیش این بود که همه اینها رو دم کرده بودن و لیپتون نبود.تا ساعت 12 بودیم و کلی حرف زدیم و خاطره تعیف کردیم و برگشتیم.

بازم مرسی عزیز دلم.وای خدا قوقول رو برام حفظ کن.عاشقتم.

بابای قوقول کارت عابرش رو که رمزش هم همراهش بوده گم کرده.6 میلیون تو حساب بوده که مثل اینکه تا اینجا ی میلیون و صد ازش کم شده و الان حساب رو مسدود کردن.

بابا هم پریروز رفته بوده جایی که یک میلیون و 300 تو کیفش بوده کیفش رو جا میذاره و خدایی میشه برمیگرده و میبینه دست نخورده همونجا بوده.برای بابای قوقول ناراحت شدم.خدا سومیش رو به خیر کنه.

یک بار هم قوقول رفته بود برای کاری جایی که سند خونه همراهش بود.تو پاکت شناسنامه من و کارت ملی و خلاصه تمام مدارک صاحبان سند همراهش بوده و جا میذاره و میاد.تازه جای دیگه میره و بعد 2 ساعت یادش میاد. وای یعنی من دست و پام میلرزید که بدبخت شدیم ولی خدا خیلی رحم کرد که برگشت و پاکت سرجاش بود بدون کم و کسر.وای یعنی چه فاجعه ای میشد اونوقت.الهی بمیرم که خودش چقدر هول کرده بود.

امروز با قوقول میرم میلاد نور برای لباس.پری شب رفتیم تیراژه چیز خاصی ندیدیم.آخه انگار همه از هم کپی کردن و سری وار دوختن.میگه خارجیه ولی مدلش تو 2 تا مغازه دیگه هم بود.همیشه دوست دارم چیزی که میگیرم خاص باشه و جایی نباشه.اینم ی جور مرض دیگه!!

بعدم رفتیم میلاد نور که راس 10.30 پاساژ تعطیل شد.خاک تو سرتون مردم بعد از افطار میان بیرون چرا بستین.اینه که امروز میریم.

قربونت قوقول جان که پا به پام میای و اینقدرم به دلم راه میای و مجبور نیستم الکی یک چیزی که دوست ندارم بردارم.

چند روز گذشته

سه شنبه با قوقول رفتیم برای ام آر آی. اومد دنبالم و از سرکار رفتیم.کارهای پذیرش رو انجام دادیم و نشستیم تو نوبت.45 دقیقه بعد نوبت قوقول بود.وسایلش رو گرفتم و رفت کاور مخصوص رو پوشید.حدود 20 دقیقه طول کشید.شد 84 تومن که فدای سرش 1000 برابر این پولا رو حاضرم با جون و دل بدیم ولی مشکلی نداشته باشه.

اومدیم و قوقول منو رسوند و رفت فوتبال. 

چهارشنبه که تعطیل بود همت کردم و کل یخچال رو که خیلی وقت بود می خواستم بشورم و تر و تمیز کنم، تمیز کردم. من نمی دونم یخچالهایی که برفک میزد چجوری تمیز میکردن. من این یخچال رو کلی هفته به هفته انداختم عقب ه تمیز کنم تازه نه باید برفک آب میکردم و نه دنگ و فنگ داشت. گاز رو هم کامل پاک کردم و آلومینیوم روی صفحه گازم که خیلی کثیف شده بود عوض کردم و جمعه هم کل فریزر رو پاک کردم و اضافه ها رو دادم بیرون. 

.پنج شنبه صبح هم رفتیم برای آزمایش خون آزمایشگاه دانش.نمی دونم مال ماه رمضون بود یا ما دیرتر رفته بودیم و مردم صبح زود هجوم میارن که کارمون نیم ساعت شاید طول کشید.از اون ور قوقول با اینکه دیرش شده بود منو برد گیشا.چون از آموزش پرورش تماس گرفته بودن که ارزش تحصیلی که برای دانشگاه فرستاده بودن برگشت خورده بیاید دستی بگیرید.حالا 5500 تومن فقط پول پست گرفتن باید میرفتم دستی هم میگرفتم!!

گرفتم و قوقول منو گذاشت آریاشهر تا برم قسطای مسکن رو بدم.از اونجا هم رفتم خونه. شب هم با قوقول شام رفتیم خونه مامان اینا و با کلی آذوقه برگشتم. 

قوقول دیشب با بابا برای افطار جاییکه بابا دعوت بودن رفته بود.وقتی برگشت یک ظرف غذا برام آورده بود.یعنی ظرف داده بودن اونم رفته بود از تمام غذاها برای من کشیده بود.باقالی پلو با ماهیچه و جوجه کباب و شنیسل مرغ.عزیز دلم ...

تو این جور مواقع دلم نمیاد اون غذا رو بخورم نمی دونم چرا هی دلم میسوزه!! ی جورایی خل و چلم دیگه. 

تو این هفته هم هتل گردان ( هتل انقلاب) بابا رو دعوت کردن البته با خانواده.از اونجا که ما هم روزه ایم!! ( فقط مامان فکر کنم به اندازه تمام ماها هم روزه گرفته البته بابا تا پارسال میگرفت و به خاطر قلبش و داروهاش امسال نگرفته) حتما میریم.

امروز قراره با قوقول برم خدا بخواد لباس بخرم.باید وقت آرایشگاه بگیرم که موهامو دوباره رنگ ساژ کنه و ابروهامو بردارم تا 25 که وقت آرایشگاه دارم کارهای جانبی نداشته باشم.آتلیه هم وقت گرفتم چون سالگرد عروسی خودمون 31 و با اون روز چند روز فاصله داره اینه که همون 25 میریم عکسای سالگرد ازدواجمون رو هم میندازیم. 

دیگه اینکه خیلی نگران صحرام.مثل اینکه پرشین بلاگ فیلتر شده نمی تونم خبر بگیرم.امیدورام به خیر گذشته باشه.

وطن نه

پنج شنبه با قوقول ساعت 7 رفتیم چند پرس غذا گرفتیم چون هم مرغ و گوشت به اندازه کافی نداشتیم و هم وقت نبود این بود که چند پرس جوجه کباب و نوشابه گرفتیم و رفتیم به سمت ابن بابویه.حاجی بابا ( پدر مادرم) خدا بیامرز اونجا دفنه و قوقول اگر هر ماه نشه ولی هر دو ماه 3 ماه یکبار منو میبره سر مزارش چون گاهی خیلی دلم براش تنگ میشه و میرم ی فاتحه می خونم و آب و گلاب میریزم آرومتر میشم. چند وقت بود میگفتم کاشکی بریم و قوقولم که خداییش همیشه اونقدر به دل من راه میاد که هر وقت هر جا میگم حتما برنامه رو جور میکنه تا بریم پیشنهاد داد غذا بگیریم ببریم اونجا پخش کنیم.خلاصه ساعت 7 راه افتادیم ولی ترافیک بود در حد فاجعه تا برسیم ساعت شده بود ی ربع به 9.گفتم وای قوقول تاریک شده که گفت موبایلت رو بیار چراغ قوش رو روشن کنیم.رسیدیم دیدم به به اونقدر شلوغ و روشنه که به چراغ نیازی نیست. 

تو امامزاده اونجا نماز و دعا می خوندن و کلی آدم هم سر مزار عزیزانشون افطار کرده بودن و نشسته بودن. به اون آدمایی که مد نظرمون بود و اونجاها هستن غذا ها رو دادیم و رفتیم سر مزار حاجی بابا.تو دلم کلی باهاش حرف زدم و رفتیم سر مزار مادر بزرگ و پدر بزرگ مامانم و مادر بزرگ قوقول اونجاها هم گلاب ریختیم و فاتحه دادیم و اومدیم رفتیم سمت خونه مامان اینا.  

 

جمعه هم دختر خالم دعوت کرده بود همه رو رستوران نارنجستان تو سعادت آباد برای شام.چون دایی امشب به سلامتی برمیگرده و در اصل مهمونی خداحافظی بود. موقع برگشت و زمان خداحافظی بغلش کردم و بوش کردم.هم عطر تن خودش و هم یاد حاجی بابا برام زنده شده بود.خیلی دور از جونش شبیه اون خدا بیامرز شده.بمیرم برات که پاهات طاقت زیاد واستادن رو نداره دایی قشنگم.محکم بغلش کرده بودم و گریه ولم نمی کرد.گفتم دایی جون خیلی دوست دارم.خیلی زیاد و دلم برات خیلی تنگ میشه.همه گریه میکردن و مادرجون اومد بغلم کرد و گفت دختر تو باید منو آروم کنی خودت بدتری که.گفتم همتون تا فردا شب میبینیدش و من باید خداحافظی کنم.من یک دل سیر ندیدمش . خلاصه دل کندم و به خدا سپردمش.  

خدایا پشت و پناه همه مسافرا باش پشت و پناه دایی منم باش.  

از صبح چند بار زنگ زدم ولی به مامان گفتم گوشی رو نده دایی من سرکارم همینجا اشکام در میاد بد میشه از خونه بهش زنگ میزنم. وای این اشکای من مصیبتیه به خدا.اصلا انگار همین جلوی چشمم هست همچین جاری میشه که بند نمیاد و در آن واحد چشمام اونقدر قرمز میشه انگار یک ساعته دارم گریه میکنم.  

 

قرارداد باغ و غذا برای نام زدی خواهرم تقریبا نوشته شده و خدا بخواد 25 نام زدی شونه.آرایشگاه همونجا که اون میره میرم ولی قبلش باید برم موهامو رنگ کنم.لباس هم هنوز نگرفتم.  

 

از صبح چند تا از دوستای صمیمی دوران دانشکده رو تو فیس بوک پیدا کردم که همشون از ایران رفتن.دپرس بودم دپرس تر شدم.قوقول میگه تو هر کار بگی همون کارو میکنیم تحقیق کن ببین کجا خوبه.البته یکی از دوستام مالزی fashion design می خونه میگه تحقیق کن تو برو برای ادامه تحصیل منم پشت سرت میام ولی مگه میشه با این وابستگی من.حالا وابستگی و علاقه به خانوادم به کنار قوقول رو چکار کنم.من یک شب خونه مامان اینا می مونم کن کن ندارم فردا بشه قوقول بیاد حالا چند ماه ازش دور شم که داغون میشم. آخ چی میشد که پیشنهاد شغلی حداقل برای یکیمون جور میشد بریم.هر کجا باشه غیر از ایران.  

 وقتی تو میگویی وطن من خاک بر سر میکنم  

گویی شکست شیر را از موش باور میکنم  

 

اینم برای کسی که بیاد بگه اینجا وطنته و هر کجا بری بازهم اینجا زادگاهت و هم وطنات هستن و همزبونی و آسمون ی رنگه و غربت ووووووو

سفر !!

دیروز قوقول اومد دنبالم.چرا؟ چون بارون همچین میومد که انگار سیل داره میاد.خلاصه رفتیم لاستیکهای ماشین رو چک کنه و لنت ترمز هم عوض کنه برای مسافرتمون.البته که عصری بهم زنگ زد که شانس ما فردا معاون وزیر می خواد بیاد اینجا بازدید ولی با کلی دودلی گفتیم بریم.

خیلی حالم گرفته بود از چند جهت.

یکی اینکه دایی شنبه برمیگرده و من فقط 1 بار تو این مدن اون 2 روزی که خونه مامان اینا پنج شنبه و جمعه بودم دیدمش و وقتی برگرده حداقل تا 4-5 سال دیگه نمیاد.

دیگه اینه مامان اینا و خالم اینا و دایی شمال بودن و دوست داشتم باهاشون باشم.

بعدم اینکه قوقول هم خسته بود چند روز مسافرت برای اونم خوب بود ولی حالا همش باید فکرش اینجا می بود.

خلاصه ماشین رو راست وریست کردیمو قوقول منو گذاشت خونه و گفت میرم سر پروژه یک سر بزنم و کار بسپرم به اون نیروی جدیدی که آوردم و میام.

منم اومدم خونه و لباسها رو ریختم تو ماشین و دراز کشیدم که خوابم برد و با تلفن قوقول بیدار شدم.دیدم صداش خیلی گرفتست و ناراحته.میگه فردا هم این معاون وزیر میاد و هم به من گفتن قرارداد کارمون آمادست فردا جلسه گذاشتن.آقا منو میگی اصلا انگار یک آن اتاق دور سرم چرخید واونقدر حرصم گرفته بود که خدا میدونه.از اون ور دلم کباب شد برای قوقول که این همه استرس و فشار بهش اومده و خودش از منم ناراحت تر شده.آخرشم که گفت می خواستم تو رو خوشحال کنم و حتما ببرمت بدتر اعصابم خورد شد و تا قطع کردم حالا گریه نکن کی گریه کن!!

اصلا به طور احمقانه ای گریم گرفته بود.از اینکه چرا این همه مدت اینا بی خیال بودن حالا یک امروز همه کارا می خواد انجام بشه.از اونور یاد حرف قوقول که گفت می خواستم تو رو خوشحال کنم و اونقدر ناراحت بود.

خلاصه زنگ زدم به مامان.مامان پر استرس و بدتر از منم هی میگه وای چی شده چرا صدات گرفته.اصلا ما به طرز مسخره و خنده آوری هول میکنیم. واقعا که!

گفتم هیچی بابا اینطوری شده و ما نمیتونیم بیام.که مامان دعوام کرد که بابامن فکر کردم خدای نکرده چی شده.خوب حتما قسمت بوده.قوقول این همه برای کارش زحمت کشیده حالا فردا نتیجه کارش رو باید بگیره خدا خواسته و .... آخرسرم گفت ما ی روز زودتر میایم تو دایی رو ببینی.گفتم اصلا گوشی رو به دایی نده که من نمی تونم این اشکارو نگه دارم همینطور داره میریزه وبه قول قوقول مثل اون جونورا توی کارتن سرنتیپیتی بود، همینطور فوران کرده!!

گریم بیشتر از حرصم بود به خدا.

قبل از اومدن قوقول بهش زنگ زدم که عزیز کاریه که شده دیگه اصلا ناراحت نباش من اگر ناراحتم در کنارش بیشتر خوشحالم که فردا قرارداد تو درست میشه پس تو هم خوشحال باش و دیگه بهش فکر نکن.اصلا هم جلوی اون گریه نکردما!!

قطع کردم و اومدم نشستم و خوابم پرید.بمیرم الهی تا ساعت 10 قوقول بود تا همه چیزو ردیف کنه و آخر سرم با اون همه خستگی راه افتاده بود تو خیابون یک جا کباب بگیره چون من یکی دو روز بود گفته بودم هوس کباب کردم که خاک تو سرا همه به خاطر ماه رمضون دیگه کباب نمیدادن و فقط آش و حلیم داشتن.آخر سر رفته بود کباب بناب گرفته بود با مخلفات و ساعت 11 رسید خونه.گفت هر جور بود باید کباب میگرفتم چون تو ناراحت شده بودی.

یعنی من نمیدونستم اون کباب رو بخورم یا بکونم تو چشمم از ناراحتی که این با این پا درد و خستگی و ناراحتی خودش راه افتاده کباب بگیره برای من.

خلاصه غذا رو خوردیم و تابخوابیم 12.30 بود.

صبح هم اومدم مرخصیمو پس گرفتم و نشستم سر جام.ای خدا قربون بزرگیت امروز به خیر بگذره و قوقول با خوشحالی بیاد خونه و استرس این مدتش برطرف بشه.خدا جون قربونت یک نگاه ویژه امروز به قوقول بنداز.

تو چند سال گذشته تو ماه رومضون یکی از شبهای قدر و همچنین 28 صفر خودم تو خونه غذا می پختم البته در حد ممثلا 20 تا غذا و بسته بندی میکردیم با نوشابه و قاشق و چنگال مبرفتیم تو خیابون دنبال کارگرها و آدمهای بی خانمان و ... این غذاها رو بینشون پخش میکردیم که فقط پارسال نتونستیم این کارو بکنیم.خدا بخواد امسال میپزم و پخش میکنیم.

ای خدا گره از کار همه باز کن قوقول و بابای من رو هم دریاب.