خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

حاجی بابا / رانندگی

دیروز یاد حاجی بابا افتادم ( پدر مادرم ). خدا رحمتش کنه. دلم براش تنگ شده. خیلی زیاد.هروقت مسیرمون گاهگداری به خیابون هاشمی میفته خیلی یادش میوفتم و دلتنگش میشم.

وقتی بچه بودم و میرفتیم اونجا تا بابا بخواد پارک کنه و مامان پیاده بشه من و خواهرم درو باز میکردیم و میپریدیم سمتش.آخه همیشه سر کوچه و پیش طلا فروش محلشون نشسته بودن و صحبت میکردن. بعدم ما رو بغل میکرد و می بوسید و باهم میرفتیم سمت خونه.

اگر روزای تعطیل اونجا بودیم صبح که میرفت بیرون اول برای ما خوراکی می خرید میاورد و بعد دوباره میرفت و برای نهار برمیگشت. روزی که فوت شد یادم نمیره .شبش خونه ما بودن و به مامان گفت زنگ بزن بقیه هم بیان.

انگار میدونست شب آخرشه.صبح حالش بد شد. من و خواهرم تو حیاط منتظر سرویس کلا زبان بودیم که دیدم مامان با حال نزار داره از پله ها میاردش پایین. سکته کرد.سکته قلبی. حاجی بابای خوب و مهربونم همونروز عصر از پیش ما رفت.برای همیشه.

ناراحتی قلبی داشت واون موقع تازه آنژیو کردن مطرح شده بود و اون ترسید و نکرد.اگر اینکارو میکرد شاید هنوز صورت مهربون و دست گرمم ، و قلب رئوفش نبض و طپش داشت

دیگه اون صورت مهربونو ندیدم.اون دست حامی رو لمس نکردم.دیگه چشمای قشنگش برق نزد.دیگه صدای مهربون و دلنشینش تو خونه نپیچید.قلب مهربونش از طپش ایستاد و من با همه بچگی ضجه زدم.داد زدم.گریه کردم. به خدا التماس کردم.

ولی اون رفت و فقط محبت و مهربونیش برام موند.

دیروز با مامان صحبت کردم و گفت دکتر برای بابا آنژیو نوشته.دلم لرزید.نترسیدم ولی نگران شدم یاد بابابزرگ خوبم افتادم.

و اما مسائل جاری زندگی:

قوقول اصرار داره من با ماشین بیام تا عصرا خیالش راحت باشه که چون دیگه کارش زیاد شده و نمی تونه بیاد دنبالم، من راحت برم خونه. منم سال 80 گواهی نامه گرفتم ولی تا الان پشت ماشین ننشستم.اینه که یک ترسی دارم.

قرار شد برم چند جلسه تو هفته آینده تعلیم بگیرم تا آماده بشم.

به قوقول گفتم ببین من ممکنه ماشینو این ور اون ور بزنم، تصادف بکنم به درو دیوار بکوبم و... نیای غر بزنی ها.

البته که تمام سعیم میکنم که همچین چیزی اتفاق نیفته فقط برای اتمام حجت گفتم.وگرنه کدوم خری به مال خودش صدمه میزنه.

ولی میدونم عمرا نتونم تو پارکینگ ببرم از بس که جای ما بده.قوقول میگه بزار دم در.من کلید یدک رو برمیدارم.شب که اومدم خودم میذارم. امیدوارم دستم زود راه بیفته.

و اینکه روزگار درگذر است و برنامه تور نورورزی هم هیچ به سرانجام نرسیده و انگار همون اردیبهشت بریم بهتره.

نظرات 5 + ارسال نظر
سحربانو چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:53 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

خدا بابابزرگت رو بیامرزه. ایشالا که بابا هم چیزیشون نمیشه.
آره چند جلسه بری راه میوفتی ولی یه چیزی اصلا نباید تو رانندگی ترس داشته باشی . این بدترین چیز تو رانندگیه:) با دل وجرات رانندگی کن:)

خدا همه رفتگان رو بیامرزه
آره واقعا باید ترس و کنار بزارم

alimahrooz چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:09 ب.ظ http://www.byrapid.com

سلام خوبی وبلاگ خیلی خوب وقشنگی داری خوشحال میشم اگه به سایت من هم سر بزنی در مور فروش اکانت های رپیدشیر و مگا آپلود هستش. منتظرتم راستی میشه یه لینک از سایت من تو وبلاگت بدی با همین عنوان فروش اکانت های رپیدشیر و مگا اپلود ؟ ایشالا جبران میکنم مرسی فعلا بای

فربخش چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:25 ب.ظ http://kolbesepid.persianblog.ir

سلام خانومی.منم سال 80 گواهینامه گرفتم(عجب وجه تشابهی)ومنم اصلا پشت ماشین نشسته بودم(بازم تشابه)ولی پارسال بود که داداشی ماشین خرید و من که ازون بزرگترم زیر بار کلاس تعلیمی نرفتم آخه افت داشت. داداشی یکی دوبار که رفتیم بیرون گفت بیا بشین که خدا به دور دید اوضاع بدتر ازین حرفاست و اصلا نیم کلاژ که هیچ دنده هام یادم رفته بود.گفت برو تعلیم.ولی قربون مامان جونم برم که هی به من اعتماد به نفس میده گفت چیزی نیست راه میوفتیو ..چند بار یواشکی ماشینو برمیداشتیمو...البته خداهم خیلی دوستم داشت که اتفاقی نیوفتاد تا الان که آبجیت راننده شده چه جور.فقط اعتماد به نفس داشته باش و نترس. جاهای خلوت یا شبا برو که راه بیوفتی.

گلاب چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:41 ب.ظ

اخی خدا بیامرزش با قوقول خوب شدی ؟بابا تو هم کوتاه بیا دیگه

شیرین پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:14 ب.ظ http://lionqueen.blogsky.com

خدا رحمتش کنه.
یه توصیه : اصلا نترس دقیقا لحظه ای که بترسی زمانیکه ممکنه به مالت آسیب برسه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد