خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خدا آخر و عاقبتمون رو بخیر کنه

ای وای روز چهارشنبه مدیرمون ساعت ۴ اومد.تا دیدمش دیدم قلبم همچین طپش گرفته بود که گفتم الان از دهنم بیرون میفته. 

وقتی رفت تو اتاق یک ربع بعد زنگ زدم و گفتم اگر وقت داشته باشین من کری باهاتون داشتم که گفت دارم میرم جله و باشه برای شنبه یا یکشنبه. 

واقع مثل یخ وا رفتم.چون ما وقت زیادی نداریم. 

وسایلم رو جمع کردم که تو راه پله دیدمشو 

 گفت کارت که مهم نیست 

گفتم چر  

گفت الان ی مقدارش رو بگو 

گفتم تو راه پله نمیشه 

گفت در مورد چیه 

گفتم اینجا نمیشه ببخشید 

گفت باشه پس من باهاتون تماس میگیرم 

 

فقط خدا میدونه از چهارشنبه عصر تا امروز چی کشیدم 

امروز هم از صبح خیلی استر داشتم تا ساعت ۴ که خودش زنگ زد که بیا. 

 

وای خدا مردم و زنده شدم تا بهش گفتم 

ولی گفتم همه چیو 

اونم گفت اولا متاسفم که اینو میشنوم 

دوما اگر این شرایط برای ما هم خوب باشه حاضرم استفاده کنم تا به پدرت کمک بشه 

 

بعدم گفت  موضوع رو  جدی دنبال کن من هم سعی میکنم کمکت کنم 

 

باورم نمیشه که بهش گفتم 

خدایا شکرت 

داشتم از استرس می مردم 

 

ای خدا بقیش رو به خودت می سپارم کمکمون کن تا موضوع خوب پیش بره

نظرات 3 + ارسال نظر
عطر برنج یکشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 04:06 ب.ظ http://atr.blogsky.com

من الان نمی دونم چه موضوعی رو بهش گفتی!! چی شد آیا؟؟؟

شیرین یکشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 04:47 ب.ظ http://lionqueen.blogsky.com

اولا که خیلی نامرده که تا امروز تورو منتظر گذاشته.
دوم اینکه خدا خیرش بده که خیال تورو راحت کرد.
سوم از خدا میخوام که هرچی میلتون به خیر براتون پیش بیاره.

نفس دوشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 10:20 ق.ظ http://roz153.persianblog.ir

وبلاگت خوبه.به منم سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد