خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت

 این چند وقت اصلا حال و حوصله نوشتن نداشتم 

مشکلات حل نمیشن هر روز داره بدتر هم میشه 

همش به خدا میگم خداجون آخه تا کی و چقدر می خوای ما رو امتحان کنی 

به بزرگی خودت خسته شدم 

ولی با خوندن متن زیر یک کم آروم میشم 

 

------------------------------------------------------------------------------------- 

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می‌آید، من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی‌ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه‌ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

"
با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست". گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی‌هایم بود و سرپناه بی کسی‌ام.

تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می‌خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی‌ام بر خاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه‌هایش ملکوت خدا را پر کرد 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 18 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 05:57 ب.ظ

اول.
منم خیلی خسته ام. متنو خوندم واقعا آروم شدم.
وقتی حس تنهایی کردی رو حضوره منم تو زندگیت حساب کن عزیزم. شاید بتونم آرومت کنم. میدونی گاهی حس میکنم همه ی ما فرستاده هایی از طرف خدا واسه اطرافیانمونیم. خودمون نمیدونیم چقدر مهمیم ولی طرفمون میفهمه. نه؟

آره ولی شاید قدر خودمون رو نمی فهمیم و نمی دونیم
آدرس نذاشتی که منم بهت سر بزنم

ممو و ابو یکشنبه 19 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 03:56 ب.ظ http://atr.blogsky.com



خیلی داستان نازی بود خانومی! ممنون از راهنماییت! منم بعضی وختا هر دردی رو که می کشم با خودم می گم شاید توش یه خیری باشه که من ندونم هرگز! عزیزم ایشالا کوه مشکلاتت با تبر سرسختی و تدبیر شکسته بشه!
بازم ممنون!

امیدوارم
جمله جالبی بود فقط امیدوارم تحمل نگه داشتن تبر رو داشته باشم

سحربانو شنبه 25 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 01:33 ق.ظ http://samo86.blogsky.com

واای چه باحال بود این داستان.
ایشالا که مشکلات زود زود تموم می شن عزیزم.
راستی ممنونم به خاطر آرزوی قشنگت واسه ما.

امیدوارم خوشبخت باشین

ترمه دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:41 ب.ظ http://boghcheterme.persianblog.ir

خدا آن حس زیبائیست که در تاریکی صحرا
زمانی که هراس مرگ میدزدد سکوتت را
یکی آهسته می گوید
کنارت هستم ای تنها
و دل آرام می گیرد ...
.
وای خدا اینجا چقدر خوشکله...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد