خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

پنج شنبه خوب و بد

پنج شنبه روز خوبی بود.صبحش رفتیم جواب آزمایشامو گرفتیم و رفتیم نمایشگاه تورهای نوروزی.همونطور که حدس میزدیم قیمتها برای نوروز تقریبا 2 برابر شده فقط یک آژانس پیشنهاد خوبی داد که از پرواز خارجی استفاده کنیم و بعد خدمات هتل و ... جدا ازشون بگیریم و با هزینه تقریبا 900 تومن نفری ولی خوب هم هواپیما خارجیه و هم تو عیده.فعلا باید فکر کنیم شاید همون اردیبهشت بهتر باشه.

بعدش رفتیم نمایشگاه بین المللی که 2 قسمت بود: چاپ  بسته بندی و برندز. که اصلا هم که اون طور فکر میکردیم نبود.

بعدم نوبت دیزی سرا بود که 2 انتخاب داشتیم یا میدون تجریش که نزدیک بود و ی راه آهن که خیلی دور بود. ولی چون غذای راه آهنی خیلییییییییییییی خوشمزه تره من دلم می خواست بریم اونجا.کلی ترافیک بود.1 ساعت تو راه بودیم و ساعت 3 رسیدیم.گفتیم نکنه غذا تموم شده که چشمتون روز بد نبینه اونقدر شلوغ بود که مردم رو کول هم سوار بودن.خلاصه عالی بود و ساعت 5 رسیدیم خونه و یک کم استراحت کردیم و شام هم خونه دایی قوقول بودیم. تو راه با هم بحثمون شد سر یک موضوعی که خیلی از دست قوقول ناراحت شدم. خیلی زیاد خیلی زیاد.حوصله شرح و تفصیلش رو ندارم فقط اینکه بحث مسخره ما سر مهریه بود !!!!!!!! حالا چند سال گذشته .

اونم اینکه بابا ی من اولش گفته بود که مهریه باید 1300 تا سکه باشه ( البته اونم جریانات داره اینکه شب اول خواستگاری بابای قوقول باهاش دعوا کرد و گفت یا ..... میکنی یا من نمیام امشب. آخرم لج کرد نیومد و قوقول و مامانش تنها اومدن و گفتن اینجوری شده، بابا هم گفت اشکال نداره اختلاف نظر پدر و پسری بوده ولی بحث و صحبت اصلی باشه هروقت ایشون هم بودن

حالا منم تو آشپزخونه در حال چایی ریختن و گریه کردن بودم قوقول هم قرمز قرمز شده بود خلاصه که بابا و مامان تازه دلداری هم دادن و ..... ) در مورد مهریه هم بابا اینو گفت و بابای قوقول هم گفت نخیر و..... آخرسر بابای همری گفت هر چی خودش بگه اون باید تعهد کنه و قوقول هم گفت با همه احترامی که برای پدرم قائلم ولی من این تعهد رو قبول میکنم.اونجا بابای قوقول حرفی نزد ولی تو خونه شدید دعواشون شد.

2-3 هفته قبل از نامزدی هم بابای قوقول اومد با بابا صحبت کرد که نه من قبول ندارم و اگر اینطوره من نامزدی نمیام.بابا هم گفت احترام شما واجب و قدم شما رو چشم ولی اگر نمیاین تصمیم با خودتون.نیاید.

خلاصه گذشت و بابای قوقول اون شب اومد تا2 سال بعد که برای عقد اونقدر من تو خونه گریه و زاری کرده بودم که آقاجون من می خوام زندگی کنم و من باید تصمیم بگیرم و مگه من بوغم که نظر منو در نظر نمیگیری و .......

مامان هم گفت راست میگه و ما 10 ساله این پسر رو می شناسیم و 2 ساله نامزدن و.... خلاصه نهایتا به خواست خودم مهریه من شد یک جلد قرآن و یک شاخه نبات و یک دست آینه و شمعدان

به اصرار همسرم هم تو محضر یک حج هم اضافه شد.والسلام

حالا میگه نه بابای تو اون موقع اول اونطوری گفت بعدم مامانت گفت نه این طوری باشه تو هم رو حرف مامانت حرف نزدی.

بابای من این حرف بابات که گفتی نمی خواین نیاین همیشه تو ذهنشه و ...... حالا این حرفها تا الان نبود تا مسئله خواهرم پیش اومده این طوری میگخ

بگو اگر بابا به خاطر حرف مامان کوتاه میومد که مامان از اولش میگفت خلاصه حرصم رو درآئرد که تلاش و نیت قلبی منو زیر سوال برده.منم گفتم تو حسادت میکنی که یک آدم جدید داره وارد خانواده میشه م مثل بچه ای که با نوزاد تازه وارد حالت تدافعی داره داری برخورد میکنی.

میگه نه ما اول ازدواج اون همه مشکل برای بابات پیش اومد و ما هم درگیر شدیم و از نظر عاطفی و روحی ضربه خوردیم حالا اینا بدون مشکل و حالا که تقریبا مشکلات تموم شده زندگیشون رو شروع میکنن و ما ضرر کردیم.

خوب قبول ولی این مشکل همزمان پیش اومد و دست کسی هم نبود. تو هم خیلی کمک کردی و و همه حرفات درست ولی این حرف اصلا بی منطقه که اینا هم باید بچشن ......و خلاصه دعوای ما تا دیروز ظهر و دم در خونه مامان اینا همچنان ادامه داشت و خیلی مسائل دیگه.........

برای اولین بار به مامان زنگ زدم که اگر میشه ما نیایم و یک مشکل کوچیکی هست و مامانم هول کرد و خلاصه با قوقول هم صحبت کرد که بیاید و بعدا با هم صحبت میکنیم. حالا ما دم در خونهشون بودیم ولی می خواستیم برگردیم.

یک نیم ساعتی دور زدیم  تا اون صورت و دماغ من که مثل لبو قرمز شده بود پفش بخوابه و یک کم آرایش کردم و رفتیم.

اونجا قوقول خوب بود و صحبت کرد و اون پسر رو هم دیدیم که به نظر خوب میاد و خونگرم و ... بود.عصهم برگشتیم و مامان گفت که به قوقول زنگ میزنه چون من گفتم با خودش حرف بزن ببین چی میگه.این برای اولین بار بود که مامان در جریان بحث ما قرار گرفت هرچند که من از این کار متنفرم ولی این قوقول عادت داره جار بزنه یکی دوبار هم به مامان بابای خودش گفت که ما بحثمون شده و نمیایمو...

شب مامان زنگ زد که گفتم فردا به خودش زنگ بزن.

تا خونه هم با هم حرف نزدیم و شبش اومد و ر صحبت رو باز کرد و دوباره کلی بحث و در نتیجه آشتی ردیم هرچند که دلم ازش خیلی پره. اینکه حالت تدافعی پیدا کرده اینکه همش مقایسه میکنه اینکه کارا و رفتارای پدر و مادرش رو دیده بازم این حرفا رو میزنه و منو به یاد همه کارا و حرفای اونا میندازه.اینکه حالا که ما از نظر روحی یک کم بهتر شدیم و پیش دکتر هم رفتیم به جای اینکه دوباره زمینه تنش ایجاد نکنه و حرفایی که اصلا همون موقع زده شد و بازم ما بودیم که کوتاه اومدیم و من به خاطر علاقه زیادم بهش حتی 1 سکه هم نخواستم طوریکه عمش بهم زنگ زد و کلی تعریف و تمجید و......

حالا اینطوری حرف میزنه بعدم میگه تو ر من منت میذاری یکی نیست بگه من که نمیگم ت حرفو میکشونی خوب منم میگم دیگه

اینکه تو خونه اونا خبری از احترام به عروش و پسرشون نیست ولی تو خونه ما کلی احتذام و عزت براش قائلن و همه چیز اول برای آقا ...

درسته اون مشکلات بود ولی از قصد نبود اونا هم تو عذاب افتادن که متاسفانه مصادف شد با عروسی ما.حالا چی کار میشه کرد.اتفاقاتی بود که افتاد.من و تو هم در حالتلاش برای رفع اثراتش هستیم نه دامن زدن.

نمی دونم. دل و دماغ ندارم

مامان امروز بهش زنگ زده و اون چیزی نگفته و گفته نه چیز مهمی نبود و ما ظرفیتامون کم شده و  تا حرف به  فلانی میزنم عصبانی میشه و دادو هوار میکنه و ......... حالا اگر موردی هم باشه من ترجیح میدم باهم باشیم و من تنهایی حرفی نزده باشم و از این حرفا.

مامان هم منو نصیحت میکنه و..... ولی نمی دونه اون چه حرفایی به من زده که من دیونه شدم. خلاصه حوصله توضیح بیشتر ندارم ( خوبه حوصله نداشتم این همه حرف زدم )

الانم خیلی دپرسم. البته تو فکر کار قوقول هم هستم و با هم آشتی هم کردیم ولی این اتفاقات باعث میشه خیلی از حرفا و کارا یاد آدم بیاد و اعصابش خرد بشه.