-
پراکنده
چهارشنبه 20 آبانماه سال 1388 16:07
دیشب شب بدی رو گذروندم خیلی بد هم بخوایی اشکاتو همراه بغض قورت بدی و هم بخوای ظاهرت نشوم نده ولی نشون بده که ناراحتی یعنی اینکه یک حریم امنی نباشه که تو توش گریه کنی و با بغض بخوابی و........ وقتی صبح اومدم همکارا میگفتن چرا چشمات اینقدر پف کرده در حالیکه من اصلا گریه نکرده بودم صبح بهتر بودم انگار یک بحران رو گذروندم...
-
هیجان همراه با ترس
چهارشنبه 13 آبانماه سال 1388 20:45
هیجان همراه با ترس رو این مدت زیاد حس کردیم هر دفعه یک جور امروز هم یک جور دفعه قبل اگر زده بود سر قوقول حتما شکسته بود فقط خدا خواست که خودش سکندری رفت تو جوب ولی اون که شانس نیاورد و گیر افتاد چی. یعنی الان کجاست و تو چه حال ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ عجب بارون ناجوری اومد دیشب.نیست که منم عاشق بارونم فقط حرص خوردم آخر سر هم 1 ساعت...
-
پاییز رو دوست ندارم !!
دوشنبه 11 آبانماه سال 1388 16:24
رسما دل و دماغ ندارم حوصله نوشتن هم ندارم اصلا من با پاییز مشکل دارم.دلم میگیره. اگر غصه داشته باشم که بدتر میشم و نداشته باشم هم حالو احوالاتم داغون میشه خدا نکنه که بارون هم بیاد.دیگه بدتر. دقیقا نقطه مقابل هسری. این روزا خودم هم دارم کم میارم.یعنی بعضی روزا اینجوری میشم.یک روزایی هر چقدر هم که قوقول ناراحت باشه و...
-
تا من باشم که الکی به قوقول زنگ نزنم
یکشنبه 3 آبانماه سال 1388 09:02
حذفیده شد. برای این پست به دلایلی نظرات را تایید نمی کنم و برای خودم نگه میدارم
-
زائری بارانی ام؛ آقا به دادم میرسی؟
پنجشنبه 30 مهرماه سال 1388 11:47
اولین باره که از خونه آپ میکنم.همسرم نیست و من یک کاتالوگ طراحی کردم و اومد اینجا. وبلاگ شکیبا http://shakiba-a.blogfa.com/ رو باز کردم و خوندم و چون تو شرکت اسپیکر نداریم اولین باره آهنگ وبلاگش رو میشتوم که ستار می خونه این آهنگ خیلی دوست دارم و اشکام ناخوداگاه میریزه پایین یاد همسر خوبم افتادم اینهمه زحمت و تلاش و...
-
اقدام از پیش تعیین نشده
سهشنبه 28 مهرماه سال 1388 10:29
روز یکشنبه در یک اقدام از پیش تعیین نشده و بدون هیچ قصد و تصمیم قبلی رفتیم پاساژ پایتخت و یک عدد لپ تاپ خریدم.مدل IBM و 12 اینچ.هم سبکه و هم خیلی خوشگله و هم کارای طراحی منو راه میندازه. میگم اصلا برای چیز دیگه ای رفتیم که همسرم اصرار کرد که تو که لازم داری بیا بخر منم اولش دودل بودم که بگیرم یا نه که گرفتم و همسر...
-
خدایا خودت ختم به خیر کن.
دوشنبه 20 مهرماه سال 1388 10:33
از دیروز که شنیدم بهنود شجاعی رو اعدام کردن خیلی کلافه ام. درسته خانواده مقتول هم پسرشون رو از دست دادن ولی اینکه با این همه تلاش و اینهمه وساطت و دادن رضایت و پس گرفتن دوباره و امید دادن و ناامید کردن واینکه اونقدر بچت رو خوب تربیت نکنی که به مادر مرحوم کسی فحش و ناسزا بده و این مقدمه درگیری و قتل بشه و بعد از 5 سال...
-
تعطیلات خود را چگونه گذراندید
دوشنبه 13 مهرماه سال 1388 17:07
مسافرت خوبی بود خداروشکر.هر چند خیلی وتاه بود. چهرشنبه ساعت 3 کار قوقول تموم شد و اومد دنبالم و رفتیم خونه.سریع نهار آماده کردم خوردیم و حموم کردیم و تا راه بیفتیم ساعت بود 5.30. تا بنزین زدیم و راهافتادیم شده بود 6. جاده تا کرج خیلی شلوغ بود و زمانیکه وارد جاده چالوس شدیم هوا حسابی تاریک بود. اولش همچین خوف برم داشت...
-
چقدر تبعیض آخه؟؟؟؟؟؟؟
سهشنبه 7 مهرماه سال 1388 13:25
خیلی خیلی ناراحت و دپرسم.اصلا حالم گرفتس.انگیزه کار کردن هم ندارم. چقدر تبعیض آخه؟؟؟؟؟؟؟ مثلا توشرکت قرار بود هماهنگ سازی انجام بشه خیر سرشون و حقوقها سرو سامون بگیره که مثلا گرفت. خداییش انصافه آخه یکی حقوقش باشه ماهی 3 میلیون تومن که به خدا به اون اندازه کارایی نداره و فقط بیشتر در حال نمایش دادن و شو اجرا کردنه بعد...
-
بهترین دیشب
چهارشنبه 1 مهرماه سال 1388 16:27
دیشب شب خیلی خیلی خوبی بود به غیر از آخر شب که درد شدید کمرم شروع شد. اول از همه رفتیم اقدسیه جایی که تالر عروسیمون بود و ذفتیم توی باغ یک دور کوچولو زدیم و تجدید خاطره کردیم و اومدیم بیرون. عروسی بود و امیدوارم که عروس و داماد دیشب هم با خاطره خوب سالهای بعد از اونجا یاد کنن. بعدش هم شام رفتیم رستوران گیلانه تو جردن....
-
31 شهریور ماه سال 1384 در چنین روزی
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1388 11:11
31 شهریور ماه سال 1384 در چنین روزی: من و همسرم با هم، هم پیمان شدیم که تا آخرین روز زندگی ، در غمها و شادیها، در خوشیها و ناخوشیها ، در شکستها و پیروزیها و در تمام روزهای خوب و بد زندگی در کنارهم خواهیم ماند. من انتخاب کردم و خوشحالم از اینکه مهمترین انتخاب زندگیم، بهترین انتخاب هم بوده. همسر عزیزم سلامتی/ خوشبختی /...
-
سفر اردبیل
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 13:53
مسافرت اردبیل که کنسل شد و در اصل بهم خورد. چهارشنبه از سرکار که رفتم خونه زودی نهار فردا رو شامی بود آماده کردم و رفتم سراغ بستن ساکها.ساک خودم رو بستم ساک قوقول رو هم آماده کردم تا خودش بیاد و یک نگاه بندازه ببینه چیز دیگه ای می خواد یانه. وقتی اومد خونه اصلن حالش خوب نبود و سرگیجه و تهوع شدید داشت.گفتم یک کم بخوای...
-
فعلا در همین حد
سهشنبه 24 شهریورماه سال 1388 10:45
-
افطاری
چهارشنبه 18 شهریورماه سال 1388 11:34
پینوشت دارد: از نظر روحی خیلی بهتر شدم. البته هفته پیش با قوقول سر موضوعی ، بد درگیر شدیم و دعوا و ووو کردیم ولی الان اوضاع خوبه. تو مورد خاصی که پیش اومده بود از ته دل حق رو به قوقول میدادم ولی اصلا از برخورد و نوع کلامش اونقدر حرصم گرفت که بهش نگفتم حرفش رو قبول دارم.چون شرایط خاص بود. از اونور هم می دونستم از سمتی...
-
مشاوره
یکشنبه 11 مردادماه سال 1388 13:06
-
بازگشت به عقب
سهشنبه 6 مردادماه سال 1388 11:44
خیلی وقت بود همه حرفا تکراری شده بود و گله از زمانه و شانس بد و.... مسیر هم خونه تا شرکت و گاهی خونه این مامان و اون مامان .... دور افتادن از همه اون لذتهای که با وجود کوچیک بودن و سادگیشون یک دنیای بزرگی بود رفتن سربالایی تند برای رسیدن به پارک جمشیدیه با اون رنوی زرد دودر که همه جا باهاش می رفتیم بالا رفتن از پله...
-
اسباب کشی - تولد و توقیف ماشین
دوشنبه 22 تیرماه سال 1388 15:55
بالاخره مامان اینا و مادر جون جا به جا شدن. خدا میدونه تو این مدت چقدر استرس داشتم. خدا میونه که دل کندن از خونه ای که توش بدنیا اومدم و با قوقول اشنا شدم و نامزد کردیم و کلی توش خاطره خوب و بد داریم،چقدر عذاب آور بود. خونه رو 126.5 میلیون خریدن و حدود 13-12 میلیون هم توش خرج شد.خداییش خونه نوساز اینش خیلی بده.کلی خرج...
-
تولدت مبارک بابای خوبم
چهارشنبه 13 خردادماه سال 1388 11:05
سلام بابا ی خوبم تولدت مبارک عزیزم پیشم نیستی ولی همین که صدات رو گاها می شنوم باز هم خدا رو شکر کادوت رو نگرفتیم تا خودت بیایی عزیزم بابایی میگن روز تولد هر دعایی بکنی مستجاب میشه بابا جون دعا کن این مرحله رو هم از سر بگذردنیم باز هم تولدت مبارک خیلی دوست دارم خیلی زیاد پدر جونمه،پدر عمرمه،پدر دینم و ایمونمه پدر خدا...
-
از نشد متنفرم
یکشنبه 3 خردادماه سال 1388 15:38
سلام بابا سلام باباجون چی شد بابا هنوز نرسیدم بهت خبر میدم . . الو دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است . . الو دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است . . الو بابا چی شد باباجون ناراحت نشیا بابا، نشد . . . . از کلمه نشد متنفرم متنفر حرف زدن برام سخته فکر کردن برام سخته تظاهر به اینکه عادت کردم سخته تظاهر به اینکه کمتر ناراحتم...
-
خدایا شکرت 1
شنبه 2 خردادماه سال 1388 11:35
خدا رو شکر. خونه معامله شد. 126.5 میلیون خدایا شکرت.بقیه کارا رو هم جور بیار. همسر خوبم.مرسی بابت همه خوبیها و مهربونیات. الهی همینطور که قلب و دل صافی داری،خدا تو کار و فعالیتت کمکت کنه. خدایا باز هم شکرت.
-
هیچی درست نیست
دوشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1388 08:49
قولنامه نشد. وام درست شده ولی ضامن دولتی می خواد . ضامن بازنشسته قبول نیست. کار قوقول روتین نیست. قوقول چیزای بی ربط رو بهم ربط میده و قبول نداره که اشتباه میکنه. روی قوقول فشار زیاده ولی به چیز دیگه ربط میده. نگرانم. هیچی درست نیست. . . . .
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1388 14:42
دیروز خونه مادر جون رو فروختن و مبایعنامه نوشته شد. امروز هم مامان اینا رفتن برای خرید و قولنامه خونه جدید. امیدوارم این فروشنده باهاشون راه بیاد و به توافق برسن. خدایا کممون کن. خدا گر زحکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری
-
آنچه تو خواهی نه آن می شود آنچه خدا خواست همان می
یکشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1388 15:40
آنچه تو خواهی نه آن می شود آنچه خدا خواست همان میشود بابا بالاخره رفت بانک.با اینکه اون چیزی که ما می خواستیم نشد ولی بازم شرایط خیلی بهتر شد. مونده فروش خونه مادرجون که اگر اونم تموم شه بیشتر کارا تموم شده. البته موافقت فروشنده اون خونه ویلاییها هم مونده که قراره جواب بده. خدایا راضیم به رضات.کمکمون کن این تونل...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1388 11:23
بازم قرار بابا با بانک به تعویق افتاد. دیروز قرار بود برن که گفتن رئیس بان رفته ماموریت و امروز بیایید.امروز هم گفتن ماموریت 2 روزه پیش اومده و 5 شنبه بیایید. خدایا شاید تو این تاخیر افتادنها خیری باشه.من نمی دونم. آخر خرداد خونه رو تحویل میدیم.قرار شده مامان اینا با پولی که براشون مونده و یک وام که دارن با مادر بزرگم...
-
روزهای بد
یکشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1388 15:27
روزهای بدی رو گذروندیم.خیلی بد. کارها بین دوستا تقسیم شده بود البته فامیلها بودن ولی خودشون هم ترجیح میدادن با ماها باشن. خرید قبر و رزورو سالن تو خود ب ه ش ت ز ه ر ا و کارهای مربوط به اونجا با یکی بود. گرفتن اتوبوس و چاپ اعلامیه و رزرو مسجد و خرید خونه با کس دیگه. کارهای ترخیص و تسویه حساب با بیمارستان و گرفتن...
-
گوهر دردانه
شنبه 12 اردیبهشتماه سال 1388 10:01
سه شنبه صبح ساعت ۹ مامان گفت که پدر یکی از دوستهای خانوادگیمون تو خیابون سکته کرده.به دخترش زنگ زدم گفت تو آمبولانس هستند و دنبال گرفتن پذیرش از بیمارستان. تا ساعت ۳ بعد از ظهر هیچ بیمارستانی پذیرش نداد و گفت ICU تخت خالی نداره تا بالاخره ساعت 3 بعدارظهر یک بیمارستان خصوصی پذیرش داد. تو این فاصله تنها کاری که برای این...
-
من و ورزش
یکشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1388 15:40
و اما امروز بالاخره بعد از مدت بسیار بسیا بسیار زیاد با یکی از همارا رفتم و یک باشگاه نزدیک شرکت صحبت کردم و قرار شد فردا بریم و ثبت نام کنیم. با اینکه ورزش کردن بذام واقعا سخته و اصلا هم دوست نمی دارم به ۲ دلیل نه ۳ دلیل رفتم دنبالش: ۱- به قوقول قول داده بودم ( البته که ۱ سال پیش قول داده بودم که برم.که هم تنوعه هم...
-
استرس
شنبه 5 اردیبهشتماه سال 1388 11:22
ساعت ۱۱:۲۲ روز شنبه استرس تمام وجودم رو گرفته بازم این دلشوره های لعنتی اومده سراغم حال خودم رو نمی فهمم عقربه های لعنتی تکون نمی خورن چسبیدن و حرکت نمی کنن تلفن زنگ نمی زنه خبرهای رسیده خوب نیست بازم حالت تهوع بازم دلتنگی خدایا به مرحله حساسی رسیدیم انگار وارد یک بازی شدیم که بردن تو هر مرحله مستلزم شکستن چند تا قفل...
-
یاد باد آن روزگاران یاد باد
سهشنبه 25 فروردینماه سال 1388 12:31
اون پتوی نرم و گرم همچین دورم پیچیده میشد انگار نه انگار که تخت از چوب ساخته شده بازی و سرگرمی شعرها و کاردستیهای مهدکودک کلاس نقاشی و ژیمناستیک خوابیدنهای بی دغدغه دوچرخه سواری و سپردن افکار و خیالات به قدرت قوی تخیل بازی و باز هم بازی رفتن به مدرسه و بزرگترین مشکل و دغدغه درس خوندن حل کردن ریاضی و حفظ کردن علوم و...
-
سال ۱۳۸۸
یکشنبه 16 فروردینماه سال 1388 15:28
شال حریر رو روی اپن آشپزخونه پهن کردم.با کمک قوقول یکی یکی وسایل سفره هفت سین رو چیدیم. اول قرآن بعد آینه و شمعدان و بعد هم ۶ تا کوزه سفالی که هر کدوم یک پاپیون زرشکی داشت و بعد هم سبزه و تنگ ماهی و شیرینی. آخر سر هم گل لاله ای که قوقول رفته بود شب قبلش خریده بود و اونقدر خوش یمن بود که تا آخر عید یک جونه هم از کنارش...