بره تو دلی ما خدا رو شکر جاش خوبه.......5 شنبه وقت دکتر داشتم....نیم ساعت زودتر از مدرسه اومدم و با همسر رفتیم ولی خدا میدونه چه ترافیکی بود....آدرس رو که طبق معمول جی پی اس پیدا نمی کرد.....از مطب هم هی زنگ میزدن که میای؟ نمیای؟ کجایی؟ با بدبختی جی پی اس یک جا رو پیدا کرد و لحظه آخر رسیدیم دم درش و دیدیم.....به به اصلا اینجا اونجا نیست....دکترم ماشا الله 2 ساعت بیشتر مطب نبود و خلاصه نرسیدیم :(
قرار رو برای صبح شنبه که تعطیله گداشتیم و امروز با بدبختی آدرس رو پیدا کردیم.......
یک پروفسور چینی و تقریبا مسن و خوشرو بود.......سونو انجام داد و قلب بره تو دلی ما رو که تند تند میزد نشونمون داد...گفت جای جفت و بچه خوبه و شکر خدا مشکلی نیست و برو ماهی 1 بار بیا چکاپ.........
خدایا شکرت...کوچولوی ما خیلی بی سروصدا و آروم اومد تو دلم و خیلی هم آروم و بی هیچ اذیتی نشسته سرجاش...عزیزم...........تو چقدر مظلومی آخه :)
با همسری رفتیم شیرینی این کوچولو، نهار چلوکباب ایرانی خوردیم و همسرم که میدونه من عاشق کباب برگم بی هیچ سوالی همون رو برام سفارش داد که خیلی چسبید........
خدایا همیشه هوامونو داشتی....دستمون رو رها نکردی...همه کارها رو خودت جور آوردی...تو رو به بزرگیت قسم اگر صلاحمون به این رفتن و برگشتنه خودت مقدماتش رو برامون فراهم کن.......5 ماه وقت زیادی نیست.........
خدایا بره تو دلی رو هم به خودت سپردم.......
بازم مدت زیادیه که نیومده بودم........ولی دیدم فقط نوشتن 2 جمله یادآور خیلی از روزهای گدشته برام نمیشه....
مامان 1 ماه و 1 هفتست که پیش ما اومده...آخرین این هفته برمیگرده و این خیلییییییییییییییییییییییی غم انگیزه...اه اه بازم این اشکای لعنتی راه خودشون رو پیدا میکنند و میدونم الان تو این شرایط جداشدن برام مرگباره........................
غافلگیری بزرگ زندگی هم برامون اتفاق افتاد....نمیگم بهش فکر نمیکردم ولی همیشه فکر میکردم بعد 9 سال ازدواج و بچه نخواستن و داشتن کیست و این برنامه ها، حالا باید کلی دوا و درمون و انتظار بکشیم تا این اتفاق بیفته ولی به قول همسرم این بالاتر از معجزه بود....... ولی اصلا باورم نمیشه....انگار تو مرحله کتمان یا عدم باورم.............
فهمیدن این موضوع هم دقیقا زمانی بود که همسرم برای یکسری توافقات و معرفی پروژه یک هفته ای رفت ایران........
منم می خواستم موهامو رنگ کنم وبا مامان رفتیم رنگ مو هم خریدم.......صبح اصلا دلم یک جوری بود...که نکنه این 5 روز عقب افتادن.... یک دلیلی داره...بعدم میگفتم برو بابا....ولی یک حسی گفت ریسک نکن....سریع تاکسی گرفتم و رفتم داروخانه......اومدم و با بیبی چک، چک کردم...باورم نمیشد.......سریع اومدم به مامان گفتم و رفتیم درمانگاه پشت خونه....دکتر تست ادرار گرفت و گفت 100% کانفرم.....ولی بازم چون آزمایش خون نبود مطمئن نشدم......
برای همسری تو وایبر عکس بیبی چک رو فرستادم و گفتم ما 3 تایی منتظریم برگردی.....شوکه بود باورش نمیشد...فقط به مامان و باباش گفت و گفتیم تا سونوگرافی نرفتم به کسی نگید.....................
حالا که معلوم شده که حقیقت داشته همه کلیییییییییییییییییییی خوشحالن...بابام اونقدر گریه کرد و شکر خدا کرد که انگار من 10 سال رو نازایی داشتم و الان درمان جواب داده :) مامان و بابای همسرم هم کلییییییییییییییییی کلییییییییییییییی خوشحال و هیجان زده شدن....... خواهر همسر هم یک 40 روزه بچش به دنیا اومده کلییییییییییی ذوق کرد.......مامان همسرم میگه خ.دش کلی من و باباشو بغل کرده و بوسیده از خوشحالی....عکسالعملش برام باورنکردنی بود واقعا :)
حالا موندم اصلا وضعیت چی میشه.........ویزا تا 1 سال داریم...ولی خوب من تا کی میتونم بیام سر کار؟
همسرم کلی صحبت و قرار مدار گذاشته که اگر خدا دستمون رو بگیره ، پروژه های خیلی بزرگ و خوبیه ولی تو ایرانه....
رفت و آمد اون و تنها موندن من اینجا خیلیییییییییییییییییی سخته....
دکتر هم گفت نهایتا تا 5 ماهگی میتونی سوار هواپیما بشی یعنی عملا 3 ماه و2 هفته وقت داریم که تصمیم بگیریم..ایران یا اینجا.... از اون ور برای ترک کار من باید 3 ماه جلوتر اعلام کنم....
فقط به خدا میسپرم و ازش می خوام همونطور که تا الان دستمون رو رها نکرده بعد از اینم خودش راه رو برامون هموار کنه..
راستی طلبم از مدرسه امروز به حسابم ریخته شد هر چند که 200 تا از توافقمون کمتر دادن....
خدایا شکر...
دیدمش.......یعنی دیدیمش....... من و همسر و مامانم
هنوز باورم نمیشه....5 هفته و 5 روز........
تو نت خوندم تو این زمان جنین اندازه یک هسته سیب هست.......
خدایا شکرت که بدون هیچ دردسری ما هم صاحب یکی از نعمتهات شدیم.
هر چند هیچ کدوممون باورمون نمیشه....ولی خدایا شکر و هزاران شکر و به خودت سپردمش........
نمی دونم...شاید خیلیها حسرت شزایط منو بخورن شایدم نه ولی در حال حاضر من حسرت خیلیهای دیگه رو می خورم..اصلا و اصلا نه تو مسایل مالی از نظر موفقیت شخصی....احساس میکنم آدم موفقی نبودم....از استعدادهای هنریم استفاده نکردم...خیلی از این شاخه به اون شاخه پریدم.......
واستادم بالای سر خودم و دارم به دور و برم نگاه میکنم.......
4 سال توی دانشکده هنر درس خوندم..........
چند تا کتاب طراحی کردم که از نظر خودم مالی نیستن...یکیشون تصاویرش هی بدک نبود که توی انجمن تصویرگران کتاب کودک پذیرفته و چاپ شد....بعد از چاپ اون از دفتر تدوین کتابهای درسی باهام تماس گرفتن برای تصاویر کتاب درسی مقطع دبستان...نمونه کار دادم ولی قبول نشد.......
کلاس دف رفتم...تو جشنواره موسیقی با یک گروه خوب توی تالار وحدت همنوازی کردم......فرهنگسرای ارسباران کنسرت دادم.....اما بعد 2 سال رهاش کردم.......
بعد افتادم تو کار نقاشی روی پارچه و لباس.......خیلی خوشم میومد کلاس هم رفتم ولی نیمه راه رها شد...چرا؟؟؟؟
نمی دونم یک نمایشگاه هم گذاشتمها.....بعدش چی شد؟؟؟
آهان باید کار پیدا میکردم...کاری که ماهانه درآمد داشته باشه...کاری که سر راهم قرار گرفت...اوه یک دنیای متفاوت بود...
شدم کارمند بخش بازرگانی..چه مسخره و بی ربط فقط به خاطر دونستن زبان....5 سال تو این زمینه و آخرش هم مسیول بخش بازرگانی و بعدم خداحافظ سرزمین مادری......
تو سرزمین استوایی...برگشتم به دنیای کودکی...هنر.....رها بودن...شدم متخصص هنری یک مدرسه اینترنشنال با 150 بچه از نقاط مختلف این کره خاکی........زمینه کاریم شد آموزش و خلاقیت با کودکان....
چند تا کار نقاشی و طراحی اسلامی روی شیشه انجام دادم تو این سرزمین گرم استوایی که برای نمایشگاه هنرهای اسلامی بدم که چون فقط 1 نفر از ایران انتخاب میشد و کلی هم نورچشمی و هم هنرمندتر از من اینجا جلوتر تو نوبت بودن فرصتی به من نرسید........
هفته آینده اولین نمایشگاه هنریم رو تو مالزی برگزار میکنیم که ماحصل کارهای من با بچه ها و چاپ اونا روی بوم و همچنین کارت پستاله...خانواده سلطنتی قراره برای بازدید بیان و من باید تو نمایشگاه به عنوان مربی بچه ها توضیحات بدم.....ولی بازم احساس خوبی ندارم....
من پیش خودم و تو وجود خودم یک هنرمند واقعی نشدم...
برمیگردم به کارهای هم دانشگاهیهام که تو ف ی س ب و ک فعالن و کارهای هنریشونو به نمایش میزارن نگاه میکنم....اوه آفرین چقدر تو زمینه کاری و تخصصشون موفق بودن......
چقدر قبطه می خورم......چرا من آدم موفقی تو زمینه هنر نبودم.....
من از خودم هیچ رضایتی ندارم.......