به شدت در حال دست و پا زدنم...نه در ظاهر ولی در باطن و فرستادن هر روزه کلی ایمیل...
برای چی؟ برای اینکه نریم ایران که موندگار بشیم....
واقعا تکلیفم با خودم هم معلوم نیست..اصلا نمی دونم از زندگی چی می خوام...
روزهایی که تو این سرزمیت استوایی دلم کلی میگرفت و هی با خودم میگفتم آخه ارزش داره دوری از خونواده؟
بودن میون آدمهای بیروح و غریبه ای که اگر جلوشون جون هم بدی براشون مهم نیست؟ ( تجربه بدی ار بی تفاوتی این مردم دارم و میدونم که میگم )
دلگیری و کلی غم غربت؟
از اون ور حالا کلی دلم گرفته..نه برای این کشور که ترکش میکنم که ته ته دلم نمی خوام برم ایران موندگار بشم.چراش رو هم خودم نمی دونم.اصلا و اصلا نمی دونم تکلیفم با زندگی چیه؟
اوایل بعد از سقط همش میگفتم ای بابا کی می خواد 3 ماه صبر کنه و دوباره اقدام کنه؟ ولی حالا کم کم اون میل هم از بین رفته...
بچه ..... برام واژه غریبی شده.....خیلی غریب... کاشکی الان تو دهه 20 زندگی بودم و با خیال راحت اصلا به بچه فکر نمی کردم........چند روز پیش به همسرم هم گفتم....میگه نه چرا اینجوری میگی ؟ به خاطر من و خودت باید بهش فکر کنیم.....ولی من انگار خاموش شدم.....تجربه بدی بود...خیلی بد...الان باید قاعدتا توی ماه 5 میبودم.......
با اینکه 3 ماهه بودم ولی شکمم بزرگ شده بود و همه متوجه میشدن....هنوز بچه ها تو مدرسه میان بغلم میکنن و سرشون رو میزارن رو شکمم و به خیال خودشون بچه رو بغل میکنن....ولی من مثل یک کوه یخ فقط رو سرشون دست میکشم و میگم خوب بچه ها برید سرجاتون...
دوباره فرداش من و میبینن و میگن بیبی اومد بیرون و من میگم نه هنوز نه !!!!!!!!!!!!!
من هنوز تو خلوت برات گریه میکنم بند انگشتی من .......
مهمون دارم....خواهرم و دوستمون.....مرخصی هم ندارم.......
خدایا تو از دلم خبر داری.....من نگرانم...نگران بلا تکلیفی......دیگه از خرید برای خونه هم دست کشیدم چون امید دارم که موقت میریم......هر نیم ساعت به نیم ساعت ایمیلم رو چک میکنم برای جواب از کشورهای دیگه..........به زور ازت نمی خوام....فقط دلم رو آروم کن..
امروز بعد از 3 هفته اومدم سر کار...حسابی پشتم باد خورده بود.....خدا رو شکر امن و امان بود....مدیر و مدیر آموزشمون کلی لزم استقبال کردن و بغلم کردن..........براشون 2تا بشقاب مینا کاری شده آورده بودم که کتدوی قشنگی هم داشت....کلی تشکر کردن و مدیر انگلیسیمون گفت واقعا رفتن تو منو به گریه میندازه و کلی تعریف....
خلاصه که کلی کار دارم...کلیییییییییییییییی خرید...اولین خرید رو مستقیم از فرودگاه رفتیم کردم..ها ها همسری میگی تو 3 هفته نبودی من دست به پول تو حساب نزدم حالا مستقیم از فرودگاه رفتیم خرید یک ست ملحفه که 400 رینگت بود و ناباورانه تو حراج شده بود 70 رینگت...
نهار هم ناندوز رفتیم.........
موقع اومدن پرواز کلیییییییییییییییییییییییی خالی بود....گنجایش هواپیما 430 نفر بود و ما فقط 60 نفر بودیم...این بود که تخت خوابیدیم......فقط 1 ساعت آخر به خاطر ابر خیلی خیلی تکون خوردیم و حالت تهوع گرفته بودم...آخرین نوشیدنی رو هم از فریشاپ فرودگاه برای همسری خریدیم.....
دیگه اینکه همسری سرش خیلیییییییییییییییییییییییی شلوغه مثل زمانیکه می خواستیم بیایم تا روز آخر کار داشت....
خدایا به خودت سپردم
نمی خوام خیلی در موردش صحبت کنم.فقط اینکه ضربان قلب دیگه شنیده نشد و بعد از 4 بار سونو امیدمون نا امید شد و با همکاری و لطف مدیر مدرسه 3 هفته مرخصی گرفتم و اومدم ایران.یکشنبه عصر رسیدم و مامان و بابا و پدر و مادر همسرم تو فرودگاه منتظرم بودن...واقعا 4 تا حامی و پشتیبان که از خدا می خوام سایه این 4 تا عزیز همیشه بر سرمون باشه
دوشنبه صبح بیمارستان بودم و د خ ت ر خ ا ل م که متخصص زنانه اومد سریع یک سونو کرون و وقتی مطمءن شدن برام دارو نوشت برای سقط.
الان 2 هفته گذشته ولی انگار من نبودم که اون روز رو گذروندم.....با درد زیاد کوچولوی ما از من جدا شد ولی به خاطر خونریزی شدید راهی اتاق عمل شدم...
ترس از اینکه دیگه همسرم رو نمی بینم تمام تنم رومیلرزوند و بیهوشی.......
بعدم که همه چی تموم شد.....به همین سرعت......
خیلی کارها و برنامه هاداریم....هر کدوممون توحیطه کار خودمون ولی کلی نگرانم.....
ای خدا از اومدن پشیمون نشیم...
کار ها رو روال پیش بره........
نمی دونم چی بگم...فقط خدایا ماکه جز تو نمی تونیم توسل کنیم......
همه میگن این درد رو خدا به صلاحت دید که داد....فقط خدایا من آدم قویی نیستم....خواهشا خواهشا خواهشا ما رو دریاب
پرواز اضطراری
تهران
بیمارستان صارم
Missed abortion
پرونده کوچولوی ما خیلی زود بسته شد