حس و حال عجیبی دارم...
امروز اخرین روزیه که توی این آتلیه و روی چمنهای سبز حیاط قدم میزارم...2 سال و نیم با این بچه ها زندگی کردم و الان دور شدن ازشون خیلی سخته..
پاکی و زلالیشون و اینکه به خیلیاشون وابسته شدم........
دیروز با 2 تا از همکارهای چینی شام رفتیم بیرون و غذای ژاپنی خوردیم.....بعضیاشون خیلی با معرفتن...یکیشون اصلا 1 ساله از مدرسه رفته ولی بازهم پیغام داده بود که اگر میتونی امروز همدیگرو ببینیم...........
همه کارها رو انجام دادم و وسایلم رو هم تحویل دادم و مونده بستن اکانت ایمیل مدرسه......
میدونم که کلی دلم برای بچه ها و همکارا و محیط مدرسه تنگ میشه.......
خدایا نمی دونم قسمتمون چیه و کجاست...به خودت میسپرم که قطعا برامون بد نمی خوای هرچند شاید به ظاهر خوب نباشه..........
فقط تو رو به بزرگیت قسم اگر صلاحمون هست بشه
خوبی خانمی جون
اومدی ایران
بیا یه خبری از خودت بده بانو جان
بله عزیزم....مامانی خوشگل
سلااااام دوست جون هنرمند من .. خوبی؟! یکمدته ازت بی خبریم . چکارا میکنی عزیزم؟! خوبین ؟! دلمون براا ت تنگ شده
مرسی عزیزم....دوست مهربون