این روزها شاید خیلی بیشتر از زمانای دیگه به یاد گذشته میوفتم.اینکه چقدر با قوقول روزهای خوبی داشتیم.البته نه اینکه الان نداریم نه اصلا.ولی خیلی دلم حال و هوای اون موقعها رو کرده.
فارغ بودن از هر فکر و خیالی.
دلم از یک چیزایی خیلی گرفته که اصلا گفتن نداره.ولی خیلی خیلی از فکر کردن بهشون دلم فشرده میشه.خیلی زیاد.بعدم یک عادتی دارم برای اینکه خودمو آروم کنم می گم خوب عوضش فلان موقع اون جوری شد یا فلان کار انجام شد که مثبت بود تا سنگینی این احساس رو کم کنم.
اینم نیست که سر یک حرفی یا کاری یادش بیفتم ها نه.اصلا دارم تلویزیون میبینم و غرق در فیلمم یکدفعه احساساتم جریحه دار میشه و فقط چشمم به تلویزیونه و فکرم جای دیگست.بعد شروع میکنم با خودم حرف زدن.بعد یک وقتایی صدام یک کم بلندتر از افکارم میشه و قوقول میگه چی میگی؟ یا با کی حرف میزنی؟ اووقته که می فهمم این افکار و بلند بلند جواب میدم.بعدم سعی میکنم فراموش کنم.یکی از اون زمانا وقتیکه که دارم ظرف میشورم.بعد تو فکرم با طرف مقابل حرف میزنم و جوابهایی که از قبل میدونم چیه بهش جواب میدم.بعد به خودم میام میبینم کل ظرفها رو شستم و اصلا نفهمیدم کی شستمشون.بعد میگم اصلا ظرف نمی شورم.میزارمشون تو ظرفشویی.ولی آخه 2 تا بشقاب و قاشق رو که نمیشه گذاشت تو ماشین ظرفشویی.
یک جای دیگه که من خیلی توش فکر میکنم تو حمومه.زیر آب هی در حال صحبت کردنم.
تازه خیلی وقته دیگه با آینه صحبت نکردم.اونقدر دیوارای خونه نازکه میگم نکنه صدام بره اونور.
شاید به نظر بقیه دیوونگی بیاد ولی برای من نه.اگر این جوری هم نباشم دیوونه میشم.
دیشب قوقول میگه تو افراطی هستی.دوست داشتنت هم افراطیه.از اون ور بوم میفتی.یک وقت خیلی خوبی یک وقت بد.حد وسط نداری.بعد من در حالیکه محکم بغلش کردم که حتی تو خوابم ازش جدا نشم فکرم میره پیش اون افکار.افکاری که خیلی با هم متفاوتن.یعنی موارد مختلف و متفاوتی هستن که اصلا بهم ربط هم ندارن. موضوعهای مختلفی که آدمهای متفاوتی بهش مربوط میشن.
بعد میگم خداجون کار ما درست بشه ما بریم زودتر.
خواهرم هم همین مریضی که شیوع پیدا کرده رو گرفته و تهوع و ....
فعلا بصورت موقت میره یک شرکت تدریس این نرم افزارهایی که بلده.
دوست داشتم براش سوپ درست کنم بگم شب بیاد پیشم...........
کاشکی آدما میدونستن دوست داشتن کس دیگه جای دوست داشتن اونا رو نمی گیره یا تنگ نمی کنه.
کاش آدما میدونستن هر کس حق دوست داشتن و نگرانی برای آدمای دیگه رو هم داره و از اولویت اونا کم نمی کنه.
معلومه خیلی احساساتی هستی
آره به شدت
جدا برای این دو جمله آخرت ای کاش.....
خانومی بنویس که خیلی مسکن خوبیه
آره واقعا
واییییییی دنیای خانوما و آقایون چقدر با هم تفاوت داره!
آره خیلی زیاد
منم مثل توام خانومی نمیدونم همه این چیزهایی که گفتی واسه منم صدق میکنه هواسم مدا پرته و نمی تونم ریششو پیدا کنم.
.
ایشالا که هر چه سریعتر کارتون اوکی شه برین راحت شی.
انشا اللههههههههههههههههههههه
این حس تملک توی عشق همیشه هست...برای هردوطرف هم هست ولی واسه یکی از طرفین بیشتر به چشم میاد...
خوارهرم حرف جالبی میزنه...میگه پدر ومادر و کلا خانواده محترم ترین افرادن و همسر آدم عزیزترین ...
منم اینجوریم...به سختی میتونم از فکرهایی که اذیتم میکنه فرار کنم...راهی پیداکردی به منم بگو!
حتما
ولی این حس تملک رو چی کارش کنم؟؟؟؟
دقیقا مثل من هستی

اصلا حد وسط ندارم
منم گاهی اینقدر فکر میکنم که سرم سوت میکشه بعد خودمو مشغول میکنم که از فکر بیام بیرون
گاهی به خودم میگم نکنه دارم دیونه میشم
آره منم فکر و خیال زیاد میکنم
ما لحظه ها را می گذراندیم تا به خوشبختی برسیم
غافل از اینکه خوشبختی همان لحظه هایی بود که گذشت....
واقعا میتونه همین باشه
پس بگو قضیه این مصرف زیادی آب از کجا أب می خوره
از خونه دوست جونم خانومی........
نمی دونم چرا گاهی عشق و محبت فراوان اسمش افراط میشه
وقتی میخوای به یه موضوعی فکر نکنی ، هی سعی میکنی حواستو به جایه دیگه پرت کنی ولی مثل اینکه بدتر میشه ! من که اینجوریم به شدت فکر میکنم خیلی اذیت میشم
آره دقیقا همین طوریه
اصن خاله قوقول من هم رو دوس بدار
آخ آخ دقیقا می دونم چی میگی.. منم خیلی وقتا اینجوری می رفم توفکر.. گاهی توی ذهنم یه اتفاقایی می افته و یه کارایی می شه ها مثلا تصوراتم از اینکه مثلا اگر یه بلایی سر یکی از ا عضای خا نواده ام بیاد چی می شه .. و سریع سر خودمو تکون می دم به این و ر و اونور و به خودم نهیب می زنم که باز دیوونه شدیا.. این چه فکرای احمقانه ای که می کنی... اینجور موقع ها سعی کن یه موزیکی که دوست داری رو تو ذهنت مرور کنی خیلی خوبه..
متاسفانه حسادت آقایون به خا نواده آدم پایان نداره.. به نظر من خواهرتو دعوت کن و براش سوپ هم بپز و در کنارش غذای مورد علاقه همسرت رو هم آ ماده کن
راستش همسرم اصلا حسود نیست شاید کسی باورش نشه که چه کارها هم که نکرده ولی خوب همیشه آدما یک جور نمی مونن مه اینه که ما بتونیم درست قضاوت کنیم
منم فکر کنم بعضی اوقات خیلی افراطی عمل می کنم .. کاش سعی کنی تعادل برقرار کنی .. از همه بیشتر خودت راحت می شی.
مطمئنم اون آدم ها می دونن
این اتفاق برای منم خیلی پیش میاد . من در حال کتاب خوندن هم این اتفاق برام میوفته . یه هو می بینم کلی صفحه رفتم جلو بدونه اینکه بدونم چی خوندم یا یه ساعت به یه صفحه زل زدم .
به خاطر اینه که افکارمون طبقه بندی شده نیست و هی می پره .
اون دستگاهه که فروختیش به من خداد تومن...که تا میام فکر کنم اگه از ایران برم نباتم .... یهو میییگه بیییییییییییییب....
هر وقت همه کارات جور شد و رفتی و رسیدی به اون کشور کذاییی بعد بشین فکرشو بکن...تا اطلاع ثانوی فکر باطل موقوف برو سراغ یه فکر دیگه...
اون دستگاهه خیلی توپ چیزیه...
میخوای یه مدت قرضش بدم به خودت؟؟؟؟
آره قربونت بعضی وقتها لازمم میشه