خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

حس غریب

یک حس غریبه خیلی خیلی بدی دارم.

یکی دو تا وبلاگ خوندم که درغم از دست دادن پدر و مادرشون نوشته بودن.

یعنی همچین بغض گلومه گرفته که نمی دونم چطوری باید قورتش بدم.

مطمئنا سخت ترین و زجرآورترین لحظه زندگی هر کسی میتونه باشه.

اصلا نمی خوام در موردش فکر کنم یا بنویسم.دیشب خواب خیلی بدی دیدم.اونقدر تو خواب جیغ زده بودم و زجه کشیده بودم که تو همون خواب احساس خفگی میکردم و حس میکردم هر کار میکنم صدام در نمیاد.انگار بلند شدم و دیدم همسرم خوابه.ساعت رو نتونستم تشخیص بدم.شاید حدود 3 یا 4 صبح بود.قلبم تند تند میزد و نگران بابا بودم.

دیروز وقت تست ورزش داشت و خدا رو شکر دکتر گفته بود همه چیز خوبه و چند ماه دیگه بیاید برای اکو.

اونقدر خواب بد و واضحی دیده بودم که می خواستم همون موقع شب پاشم زنگ بزنم به بابا.آخه تنها هم بود.ولی دیدم نمیشه.صبح هم هی دست دست میکردم تا ساعت بگذره و بهش زنگ بزنم تا خیالم بابت خواب نحس دیشب راحت بشه.

نمی دونم شایدم این خواب مربوط به فکرهای دری وری بود که دیروز تا مامان برسه شمال همش سراغم میومد.

بدترین و گه ترین اخلاق دنیاست.یعنی اگر همسرم و مامانم و بابام و خواهرم ( این 4 نفر فقط) سفر یا راه دور برن خدا میدونه تا برسن و زنگ بزنن چی تو سر من میاد و میره.چقدر بغض میکنم و قورتش میدم.چقدر کلافه ام.حتی بارها اشک تو چشمام جمع میشه و ...

نمی دونم این استرس لعنتی و این نگرانی بی حد و اندازه و این فکرای منفی موقع دور شدن عزیزانم چجوری باید درمان بشه.

آخه مسخرست من که به قول قوقول این همه خوش بینم و به همه کس اطمینان میکنم و به همه حرفی خوش بینانه مینگرم تو این مورد به طرز بیمارگونه ای منفی فکر میکنم.

یادمه بابام برای زلزله رودبار که رفته بود و یک بار هم اردبیل برای نمایشگاه من طول روز 10 بار لباساشو بغل میکردم تو اتاق و گریه میکردم طوریکه مامانم عصبانی میشد و میگفت با این سن ( راهنمایی بودم) این کارها چیه؟؟

یا بعضی روزها که میرم خونه و لباسای قوقول رو میبینم که آویزونه اونقدر حالم گرفته میشه که فوری باید بهش زنگ بزنم و بگم که کاشکی الان تو لباسای خونت بودی!!

هیچ کس این حس و حالم رو درک نمی کنه اصلا میگن مریضی و دیونه ای  لوس بازیه و ... ولی من نمی دونم راه چاره اش چیه؟؟

دیروز که نگران مامان بودم یاد قوقول افتادم.زنگ زدم بهش و گفتم اگر یک روزم نباشی من میمیرم.میگه چی شده؟چی دیدی؟

چی خوندی؟چی شنیدی؟ گفتم هیچی فقط خواستم حس الانم رو بهت بگم.

فر نم پیش خودش میگه این زن منم واسه خودش خول شده.ولی واقعا یک مواقعی هست که هیچکس نمی تونه حس و حالم رو درک کنه.

گاهی اونقدر این حس قوی میشه که اصلا نمی تونم جلوی ابراز احساساتم رو بگیرم و همش باید قوقول رو بچلونم  یا اگرم نیست با عکسش حرف بزنم.خوب طبیعتا اون هم حس من رو نمی فهمه واسه همینه که گاهی اگرم به طور معمولی حوصله نداشته باشم فکر میکنه حتما یک چیزی شده یا میگه تو محبت کردنت هم عجیب غریبه.

یادمه بچه که بودم وقتی تنها میشدم میرفتم جلوی آینه و از خودم میپرسیدم تو کی هستی؟؟ اونقدر این جمله رو تکرار میردم که حس بسیار عجیبی پیدا میکردم و یک موجود وغریبه تو آینه میدیدم که از جسمش دور شده و داره بهم نگاه میکنه و گاهی خودم میترسیدم.

ولی اگر به کسی میگفتم باور نمی کرد.

.خیلی وقته این طوری با خودم حرف نزدم!!!

نظرات 19 + ارسال نظر
کلافه یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:44 ب.ظ http://kalafam.blogsky.com/

چرا همیشه از غمها فرار میکنیم اما همش در موردش.ن حرف میزنیم؟؟؟؟؟؟؟؟ کسی میدونه

وبلاگ خوبی داری.

شاید چون ترس بینهایتی ازشون داریم
ممنون

خانم هویج یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:49 ب.ظ http://hawijfamily.danagig.ir

عزیز دلم این ترسها رو همه دارن. توی هرکی یه مدلیه دیگه. منم دارم. اما نمیذارم زیاد درگیرم کنه.
هر موقع خواب بد دیدی صدقه بده و بسپر به خدا.ایشالا که خدا همه ی عزیزات رو سالهای یال حفظ کنه

درسته نباید بهش فکر کرد
مرسی عزیزم همچنین

ممول یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:15 ب.ظ

بابا نکن این کار ها رو با خودت . وبلاگ هایی که ناراحتت می کنه نخون . هر وقت هم اون ۴ نفر که الهی خدا همیشه برات سالم و سلامت نگهشون داره ررفتند سفر و دلت شور میزد به خدا توکل کن و بگو خدا جون به خودت سپردمشون هواشون رو داشته باش دیگه بقیه اش حله

مرسی عزیزم
درست میگی

ارتا یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:30 ب.ظ http://arta82.blogfa.com

منم خیلی اینطوریم همش فکرهای منفی میاد تو ذهنم به جای چیزهای مثبت یک صدقه بزار برای خوابت .....

آره انداختم

سحر یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:32 ب.ظ http://saharri.blogsky.com

اون الارمه بود که بهم پیشنهاد کردی تو ذهنت فعالش کن و هروقت داشتی فکرهای درپیت میکردی روشنش کن:
این فکر درپیت میباشد . کانال فکر خود را بزنید یه جا که ساسی مانکن بخونه لطفا....

دیوونه خندم گرفت همکارم حتما میگه خوله با خودش میخنده
الان فعالش کردم

آرام یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:24 ب.ظ

منم این حس رو دارم بخصوص از وقتی بابا رو ناگهانی از دست دادم.یهو اضطراب منو میگیره که عزیزانم طوریشون بشه....یه بار یه جوون خوش تیپ دیدم ...یه پاش قطع شده بود یهو ترسیدم که همسر اینطور نشه؟سریع بش زنگ زدم ...یا وبلاگ سبک باران رو که میخونم همش گریه میکنم و میترسم منم مثه سارا بشم
اما خب فرق من با تو اینه که این حس رو کنترل میکنم.به خدا توکل کن...وقتی این حس بهت دست داد یه ذکر آرام بخش بفرست. براشون صدقه بذار کنار...و به خودت و کائنات انرژی بده که هیچ اتفاق بدی نمیفته.........خانومی نگرانی شدید طبیعی نیست.اگر خیلی اذیتت میکنه یه سر به دکتر بزن...اگرم میتونی که خودت کنترلش کن و ریلکس باش

خدا رحمت کنه پدرت رو و خدا مادر و بقیه عزیزانت رو حفظ کنه

همیشه این طور شدید نیست ولی خوب به طور خفیف هست گاهی اوقات شدت میگیره
گاهی میتونم کنترل کنم و گاهی هم نه

سحربانو یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:37 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

منم عین تو یکی تو راه باشه دیوانه میشم تا برسه:(

آره ولی خیلی بهم فشار میاد

یک خانوم پرنیان یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:53 ب.ظ http://parniyan27.mihanblog.com/

به عنوان یک کودک دعا می کنم هیچ وقت دل خانومیت غم نبینه...

وای مرسیییییییی عزیزم

خواننده خاموشه...(مریم) یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:41 ب.ظ

منم همینطورم .یعنی کاملا میفهمم چی میگی

آره خیلی حال بدیه

هستی یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:56 ب.ظ http://sokotepaeez.blogfa.com/

منم همینطور هستم.وقتی مامانم میخواد بره شمال یا برگرده یا زمانیکه شماله.اگه یه دقیقه تلفن دیر جواب بده دیوانه میشم هزار فکر به سراغم میاد وای خیلی بده.یا زمانیکه زنگ میزنم به همسرم گوشیشو بر نمیداره قشنگ میشینم گریه میکنم این حس و حالو همه دارن اما باید کمی مهارش کرد

واقع باید مهارش کرد چون بقیه هم اذیت میشن

مهربان یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:41 ب.ظ http://www.mehraban59.blogfa.com/

وایییییییی خانومی
اون پاراگراف آخر من هم بارها بارها همین حس بهم دست همین حرفها رو با خودم جلوی ایینه زدم و همینی که تو میگی یعنی احساس کردم اونی که تو ایینه است رو نمیشناسم مثل تو
باورت میشه؟
در مورد بقیه اش من هم کمابیش اینجوریم

ای وای آره میبینی چه حس عجیبیه؟؟

دایی یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:12 ب.ظ

وابستگی شدیدی به قوقول داری و این خوبه . البته انتظارات شما را مضاعف میکنه و قوقول از این بابت دردسر زیادی پیدا می کنه . ضمنا فکرهای منفی نکن . فقط خستگی روحی میاره . جلو چیزی را که نمیگیره . اگه نگران قلب قوقولی بگو روزی یک قرص آسپیرین بچه بخوره .

بله دیی جان خیلی خیلی شدید شاید گاهی هم دست و پا گیر

قندک بانو دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:12 ق.ظ http://manozebeliii.blogfa.com

من عین خودتم ولی خدا عمرش بده کسی رو که موبایل و اختراع کردهر نیم ساعت یه بار زنگ میزنم
راستی همه که عین هم شدن
بس کی ازین فکرو خیالا نمیکنه

آره ولی کلا اخلاق بدیه

فاطمه دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 ق.ظ http://mysweetangels.blogfa.com

سلام خانمی. خوبی؟ خوشحال شدم که وضعیت پدرتون وب بود انشالا که همیشه حالشون خوب باشه و کاملا سلامت باشن.
عزیزم این فکرها چیه که می کنی؟ اینجوری خیلی اذیت میشی . زندگی رو برای خودت سخت و تلخ نکن با این فکرها عزیزم

درسته باید جنبه های مثبت رو در نظر گرفت

گ دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:04 ب.ظ

منم خیلی وقت ها این حس بهم دست میده . هر لحظه که فک میکردم بابام مکنه...
اما یه مدته که به خاطر قانون جذب این کار و نمیکنم. میترسم . تا فکرم اونطرفی میره سریع عوضش میکنم .چون میگن به هر چیزی که زیاد فک کنی سرت میاد .
گیتی

اره منم باید روش کار و تمرکز کنم

نهال دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:29 ب.ظ http://nahal87654.persianblog.ir

کاملا مشخصه که عاشقانه این 4 نفر رو دوست داری
کاش قدر محبتاتو بدونن

واقعا عاشقانه

zoha دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:39 ب.ظ http://blackros.blogfa.com/

سلام خانومی.
این چند روزه فقط نشستم آرشیوه تمامه پستاتو خوندم.
لذت بخش بود برام.
از این که اینقدر عاشقانه همسرتو دوست داری وقعا خوشحالم.
همسرتم خیلی فهمیدست قدرشو بدون تو این دورو زمونه معمولا آقایون بد جنسن به خوده زنشون اهمیت نمیدن چه برسه به خانواده زنشون.
خوبو ساده می نویسی.منم دوست دارم که بتونم حرفای دلمو این طوری منتقل کنم ولی نمی تونم و فقط در حده شعر گفتن می تونم احساسمو بیان کنم البته من که هنوز ازدواج نکردم.
منم این اواخر دچاره اضطراب شدم وقتی یکی از نزدیکام که دوسشون دارم می خوان مسافرت برن یا خونمون از راهه دور بیان خودمو می خورم تا بیان برسن.
لینکمم که نکردی؟
البنه نمیدونم تو کدوم پستت برات نظر گذاشته بودم و پاسختو نتونستم برای تبادل لینک بخونم.
به حر حال من هر روز به وبت سر میزنم.
چون دلنشینه حرفات.
راستی شما چه نزدیکی با اردبیل یا ترکها دارین؟
از اقومتون اینجا هستن؟
آخه تو بعضی پستها به اردبیل اشاره کردی اخه من ترکم اردبیل زندگی می کنم.
موفق باشی خانومی.

ممنون که وقت گذاشتی
همسرم ترکه ولی تا حالا اردبیل و جاهای دیگه نرفتیم کسی رو هم اونجاها ندارن.همشون تهران یا گنبد هستن.
یک بار اتفاقی قرار بود بریم اردبیل که اونم نشد.
لینکت کردم

فلفل بانو سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:39 ق.ظ http://pepperandsald.persianblog.ir/

منم اخلاقم مث شماست. خدا نکنه خانوادم یا همسرم برن جایی ..... تا برن و برگردن به خدا من چند سال پیر می شم.

آره اخلاق خیلی بدیه

دست کوچولو چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:17 ب.ظ http://dastkocholo.persianblog.ir/

به نظرم خیلی دلسوزی .. چون خواهر بزرگه من هم عین شماست .. همیشه دلهره همه و خودش رو داره ..

مثل اینکه بزرگترها اکثرا اینجورین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد