آرام جان دعوتم کرده به بازی اولین روز مدرسه.
خوب شاید من از معدود آدمایی هستم که اصلا و ابدا روز اول مدرسه رو یادم نمیاد.یعنی هر چی فکر میکنم حتی ی تصویر مات و محو هم یادم نیست.
تنها چیزی که یادمه اینه که کلاس اول من تو بمبارانها بود.آژیر قرمز و پناهگاه و فرار و دویدن از 4 طبقه خونمون به پایین توی پارکینگ !! که خدا میدونه اگر یکی از بمب یا موشکها به ساختمون می خورد همه به جای مردن با بمب و موشک زیر آوار له میشدیم ولی ترس قدرت فکر کردن رو هم از آدم میگیره.مخصوصا که یکی نزدیک حونمون خورده بود ( برق آلستوم توی ستارخان )
یادمه کلاس اول که بودیم بهمون گفته بودن با شنیدن صدای آژیر همه میاید توی سالن بزرگ مدرسه و روی زمین دراز میکشید یا میرید توی آبخوری توی حیاط دقیقا یادم نیست( آفرین به این حافظه!!)
بیمارستانی که مامان کار میکرد پشت مدرسه ما بود.یادمه صبحها که زود میرسیدیم با مامان که سرپرستار اتاق عمل بود میرفتم اونجا البته نه توی اتاق عمل توی سالنش و بعد از خوردن صبحانه میرفتم مدرسه.
اوج موشک بارانها بود که قرار شد من هم مثل چند تا از بچه های دیگه که با مدرسه هماهنگ شده بود فقط آخر سال تحصیلی بیایم امتحان بدیم و دیگه سر کلاس نریم.
قرار بود بریم زادگاه پدرم که رودبار بود بمونیم.ولی بنده خدا مامانم و خالم و شوهر یک خاله دیگه به خاطر حساسیت کارشون هر روز از رودبار میومدن تهران سرکار و عصر بر میگشتن.یعنی ساعت 3 صبح راه میفتادن به سمت تهران و ساعت 2 بعد از ظهر به سمت رودبار !! یعنی فاجعه مطلق.هر چند این روند چند هفته انجام شد و دیگه نتونستن طاقت بیارن و رفتیم شهریار خونه اجاره کردیم تا رفت و آمد به تهران راحت تر باشه.
ی روز که قرار بود بریم من باید تاظهر تو مدرسه میموندم و بعد مامان اینا میومدن همونجا دنبالم تا بریم.ساعت حدود 10 صبح بود که آژیر کشیدن و همه دویدن بیرون جز بنده.چرا ؟؟
چون طبق معمول موقع نشستن کفشهامو از پام در آورده بودم و تو دویدن بچه ها لنگه هاش پخش و پلا شده بود و من دنبال کفشام بودم.نشون به اون نشون که وضعیت سفید شد بچه ها رفتن خونه و مامان منم با عصبانیت واستاده بود دم کلاس و من همچنان با گریه دنبال کفشام بودم!! یعنی با گریه به کفشام فحش میدادم که لا مصب کجا رفتی؟؟
یعنی هیچ وقت یادم نمیره.
بعدم که رفتیم رودبار چون من بسیار بسیر سر به هوا بودم ( شیطون نبودم ولی درس نمی خوندم واز تنها کسی که حرف شنوی داشتم مامانم بود و بس و بابا هم همچین دل به دل من میداد که محض رضای خدا و برای خالی نبودن عریضه وقتی خاله هام میگفتن شما بهش بگو مشقاشو بنویسه میگفت بابا جون مشقات رو هم بنویس.در همین حد و من هم در حد چشم گفتن و ننوشتن)
خلاصه گفتن حالا که اینجوریه ما هم اسمت مینویسیم توی مدرسه همینجا تا بری سر کلاس.دیگه خدا میدونه چه قشقرقی به پا کردم و با هزار قسم و آیه قول دادم درس بخونم ولی اونجا مدرسه نرم.میگفتم اینجا گاو دم مدرسه وامیسته من اینجا نمیرم.دختر و پسرها قاطین. اینجا عجیب غریبه.
بماند که باز هم با مصیبت درس خوندم و تا نزدیک اومدن مامان دست به دفتر و مداد نمیزدم و تا میگفتن مامانت داره میاد تند تند میشستم پای مشقام. همش توی گندم زار روبری خونه و زیر درخت زیتونها و درختهای گیلاس و روی تپه ایکه جزء زمین همون خونه بود مشغول خیالبافی و گندم گره زدن و آواز خوندن و رقصیدن برای خودم بودم!!
آخر سر اون خونه و باغ و مرغداری توش، زمان زلزله رودبار با خاک یکسان شد و همه بچه گی و خاطرات دوران بچگی زیر خروارها خاک فرو رفت.اولین جایی هم که تخریب شد همون اتاقی بود که من و خواهرم توش می خوابیدیم و به اصطلاح مشق مینوشتم.
یادش هم به خیر و هم نه.
عجب دورانی بوده خانومی.........
آره هم خوب بود و هم بد
خیلی بامزه بود . میگم بمیرم الهی برای مامانت چطوری اون همه راه رو ساعت ۳ صبح می کوبیده می اومده تا تهران
اوه اوه چه شیطونی بودی تو برا خودت
آخ طفلی مامانم هم مسئولیت اتاق عمل رو داشته هم باید مرتب رفت و آمد میکرده هم به درس من میرسیده
خوش به حالت. حداقل یه دل سیر بازی کردی تو بچگیت. من احمق که از همون بچگی کله م تو کتاب بود. اصلا یاد ندارم یه ذره بازی کرده باشم با هم سن و سالهام
آره بابا من مامانم رو پیر کردم تا درس خوندم اصلا فکر نمی کردم ی روز دانشگاه برم با اون درس خوندنم
آخی عجب روزهایی بوده ها
آره هم تلخ و هم شیرین
مدرسه مدرسه مدرسه




برای همه ما خاطرست. خاطره خوب دوستان
خاطر غم انگیز درس و امتحان
خاطره اتیش سوزوندن
خاطره پول توجیبی
خاطر گچ و تخته
و.....
وای درس خوندنش از همه بدتر بود
وای چه جالب که تازه اینهمه یادت بود ..... من که اصلا و اصلا روز اول مدرسه یادم نیاد ....
روز اول مدرسه که اصلا یادم نیست
سلام خانومی خاطرات قشنگی نیست اما خوب.....خاطرات بمب مشترک داری با یه نفرکه بیای پیشم
میبینی...بیا
آره قشنگ نیست ولی جزیی از گذشتمونه
خیلی بامزه بود
ولی من از هیچ کسی حساب نمیبردم
الان هم که باز نشست شدن هزار یک مریضی دارن با این حقوقهای کم
مامان من بنده خدا تنها تو خانه میخوابید پدرم تو شهریار خانه اجاره کرده بود و ما هم با مادر بزرگم تو شهریار زندگی میکردیم.خدایی مادرهای ما که پرستار بودن همیشه آماده باش بودن چه سختیها که نکشیدن
آخی مامانت تنها مونده بود؟
واقعا سختی کشیدن و تنها قشری هستن که نه امکانات درست و حسابی الان براشون میزارن و نه حقوق مناسب.
تازه مامانم با حکم سرپرستار بازنشسته هم شده ولی باز هم اینی که میگیره جبران اون همه زحمات طاقت فرسا رو نمیکنه
سلام



منم کم خاطره تو ذهنم مونده
ولی از مدرسم یه چیزایی یادمه
الان اگه صدای اون آژیره بیاد من مو به تنم سیخ میشه
آخ اون صدای آژیر کابوس بود
روزگار بچگی یادش به خیر...
آره هر چند که بچه های دهه ۶۰ بسیار لهیده شدن
آخی عزیزم
میدونی چقدر وحشتناکه هر روز بری تهران اونم از رودبار و بعد برگردی
خدایا شکرت
بنده خدا مامانت اینا خیلی خیلی سخت بوده
روزهای بچه گی وای خیلی خاطره دارم خیلی
آره خیلی سخت بوده براشون
سلام خانومی
کلی عقبم باید بشینم همه پستهای عقب مونده ام رو بخونم
راستی من رمز ندارما
من برم بخونم تا گل پسر بیدار نشده
سلام
رمز رو برات خصوصی گذاشته بودم ولی عکسها رو ی ۱۰ روزی هست که حذف کردم
انشا الله دفعه بعد
سلام


کجایی خانومی
دلمون برات ننگ شده
امیدوارم هر جا هستی.خوب وخوش و سلامت در کنار آقاقوقولی باشی
مرسی عزیزم
هستیم همین دو و ورا
سلام.
ضحی هستم.
وب عالی دارین.
من از لینکای قندک بانو برداشتم وبتو
لینکتون می کنم.
اگه افتخار میدین منو با اسمه رز سیاه بلینک.
منتظره تشریف فرماییت هستم.
سلام عزیزممممممممممم
مطالب وبتون جالبه.به وب منم سر بزنین خوشحال میشم اخه تازه ساختمش نظلم بدین که انگیزه بگیلم.بوس
وای منو بلدی به خاطلات بچگی
آره گاهی خیلی دلتنگشون میشم