همیشه وقتی میرفتم خرید و میدیدم دخترهایی که معلومه ازدواج کردن و با مادرشون اومدن بیرون مثلا خرید و ... نمی دونم چرا دلم میگرفت.یاد روزهایی که با مامان میرفتیم خرید جهیزیه و اون از جون و دل خرید میکرد و هر چی میگفتم بابا اینو نمی خوام و اونو نمی خوام ولی اون اصرار میکرد می افتادم.یاد اینکه تو این چند سال که مشکل بابا پیش اومد و ما نتونستیم با هم بدون غم و ناراحتی بیرون بریمو خرید کنیم.یاد اینکه خونه ها مون دور شده و باز هم نمیشه این ور و اون ور رفت و ...
با اینکه من زیاد اهل اینکه هی برم خونه مادرم و هی تلفن دستم باشه و ... اینا نیستم ولی دوری هم سخته
ولی پنج شنبه با مامان و خواهرم قرار داشتیم که بریم بیرون و مدل لباس برای نامزدی خواهرم ببینیم و مامان بدوزه داشتیم.خیلی خوشحال بودم.ی هفته هم بود مامان رو ندیده بودم.خلاصه از اونجا که مامان همن اگر قرار داشته باشه نیم ساعت هم زودتر میرسه و من هم قرار بود قسط وامهای خودرو رو بدم گفتم زود برم که معطل نشن.بانک ملی بوستان که همیشه خدا غلغله هست و کلی معطلش میشی شانس من خلوت خلوت بود و در عرض 5 دقیقه کارم انجام شد و در نتیجه45 دقیقه زودتر اونجا بودم.
اول یک کم دور زدم و بعد آب خریدم و اومدم نشستم.چند دیقه گذشت دیدم یکی میگه خانوم! خانوم! من اولش توجه نکردم بعد دیدم انگار با منه.دیدم ی پسر جوون هم سن و سال قوقول خیلی هم مرتب و تمیز چند تا صندلی اون ور تر از من نشسته.گفتم بله.گفت اون آبو بده من بخورم.گفتم چی؟گفت آبی که دستت هست بده من بخورم.گفتم نمیشه دهنیه.گفت اشکال نداره من می خورم مشکلی نداره.گفتم تو می خوری من بعدش مشکل دارم.هی گفت.گفتم برو بابا.یدفعه اومد کنارم نشست.به خدا قسم منتظر بودم ی چاقویی چیزی فرو کنه تو پهلوم.زودی بلند شدم رفتم اون ور نشستم.بعد دیدم نه بابا این یارو مخش تعطیله یا جان خودم سرکاری بود و دوربین مخفی چیزی بود.هر کی رد میشد میگفت آقا پول داری به من بدی.پول بده.یا یکی از مغازه دارا داشت جلوی مغازش رو تی میکشید میگفت آقا بده من تی بشم.خلاصه فردا پس فردا تو تلویزیون اگر دیدید ی خانمی سرکار گذاشته شده و ی بطری آب هم دستش بدونید بنده هستم.
اون ور که نشستم یک خانوم جون هم کنارم نشست.هیچی شروع کرد به تیلیت کردن مخ بند.که آره من 2 تا برادرزاده دارم.از اول که بدنیا اومدن من گفتم باید مائل ج ن س ی براشون توضیح داده بشه.فرق زن و مرد اینه بچه چجوری بدنیا میاد!!.و ....آره ی روز یکی به پسر برادرم گفت بیا ه م ج ن س بازی کنیم اونم چون آگاه بود این کارو کرد و اون کارو کردو... خلاصه دیدم امروز روز گیر افتادن تو دست خلو چلاست.همچین بلند بلندم حرف میزد گفتم الانه که به جرم انحرافات.. بیان ببرنمون.همچین توضیح میداد که من احساس خریت کردم که نکنه این فکر میگنه منم حالیم نیست باید منم آگاه کنه!!
خلاصه خدا رو شکر همون موقع دوستمون که اونم قرار بود باهامون بیاد رسید و من مخ تلیت شدم رو برداشتم و در رفتم.با مامان اینا تو بوستان گشتیم و چند تا مدل لباس دیدیم و خواهرم هم مدل لباسش رو انتخاب کرد.
بعدم فتیم برای خالم که تولدش کادو خریدیم.خیلی ست قشنگی شد.ست شیرینی خوری و دیس و کاسه و پیش دستی.البته هم جنس و هم شکلش خاصه.
جنسش مثل صدف میمونه و شکلش م برگه رنگش هم تنالیته سبز از پر رنگ به کمرنگ.کاسه هاش برگه که جمع شده به سمت بالا و پیش دشتی هاش هم برگه پهنه.خلاصه هر کدوم یک تکش رو به عنوان کادو گرفتیم و شد 72 تومن.جالب و مدرنه.
از اون ورم رفتیم نهار و پیتزا خوردیم و خواهرم و دوستش رفتن خونه اونا و من و مامان هم اومدیم خونه ما تا یک کم استراحت کنیم و بعد مامان بره خونه تا آفتابم رفته باشه.مامان میگفت گهی پشت به زینه و گهی زین به پشت.تو کوچولو بودی من میبردمت جایی چیزی برات می خریدم و می رفتیم خونه حالا من با تو اومدیم و رفتیم و حالا تو منو میبری خونت.حس خوبی بود که مامان در کنارمه و با هم یک روز رو گذروندیم.خدایا شکرت و سایه همه پدر مادر ها رو سر بچه هاشون حفظ کن و رفتگان رو هم ببخش و بیامرز.
وقتی رسیدیم قوقول کلی اصرار کرد منم با مامان برم.چون شبش تا دیروقت سر پروژه باید یموند و میگفت تو تنها میمونی و منم هی استرس دارم که تو تنهایی یا باید بیام خونه که از کارم میوفتم یا باید بمونم که همش فکرم اونجاست.
نمی خواستم برم ولی هی اصرار کرد البته یک کم ناراحت شدم که چرا اینقدر اصرار میکنی ولی رفتم.فرداش قوقول رفت دنبال خواهرم که خونه دوستمون بود و با هم اومدن برای نهار.بهش گفتم که دلم گرفت که اصرار میکنی حس کردم داری منو از سرت باز میکنی.میخنده میگه دیونه ای خوب می خواستی تنها بمونی که چی.هفته پیشم نیومده بودی خون مامان اینا دیروزم اگر میموندی من به کارم نمی رسیدم چون تا دیروقت باید تنها میموندی.منم فرم ناراحت بود.گفتم باشه.
یک مورد اینکه می خوام واقعا خدا رو شکر کنم که بدونه زمانی هم که مشکلی حل میشه من به یادش هستم و فقط تو مشکلات صداش نمی کنم.در مورد قوقول و خواهرم که خدا رو شکر اون جو سنگین از بین رفته و قوقول خیلی خیلی خیلی ( بزنم به تخته ) خوب شده.البته که منم چند بار با خواهرم صحبت کردم ولی خدا رو شکر اون حالته از بین رفت و من خیلی خوشحالم.
ولی میگن همیشه خوشی و ناراحتی با همن.خیلی خیلی نگران کار قوقولم.یعنی دلم میسوزه خیلی خیلی زحمت میکشه.الان این پروژه تموم شده و حرفش بود که خود قوقول کار نگهداری و نظارت شبکه رو داشته باشه ولی هنوز قطعی نشده و شاید به کس دیگه ای بدن.خوب همه کارها رو قوقول کرد و اون در جریانه بعد یک نخاله بین 4 نفر مدیر می خواد برای لجبازی کارو بده به دوست موستای خودش.
ای خدا اگر صلاحه کار قوقوله در همینه و قسمتش این کاره ،کارش رو راست و درست کن.
پینوشت:
منم وقتی یکی رو می بینم که دیونه است می ترسم.
ایشاا... دعاهای از ته دلت استجابت بشه ... (از ته دل برای قوقول دعا می کنی)
اون یا دیوونه بود یا من سر ار بودم و دوربین مخفی چیزی بود
مرسیییییییییییی عزیزم
خدارو شکر میکنم که اوضاع شما خوب پیش میره......دیگه مدیریت اوضاع دست توئه...ایشالا کار همسرت هم درست میشه .....یواش یواش....صبر کن تا همه چی به کامت بشه
مرسی
انشا الله
همش از خدا می خوام مزد کار و نیت پاکش رو زودتر بده
سلام. خوبی خانمی؟ با چه جراتی بعد برخورد با اون آقاهه باز اونجا موندی که گیر اون خانمه بیفتی؟ انشالا مراسم نامزدی خواهرتون به خوشی و سلامتی برگذار بشه و خوشبخت و سعادتمند باشن. امیدوارم مشکلات پدرتون هم به زودی برطرف بشه و دوباره به روزهای خوب و خوش برگردن.
مواظب خودت باش زیاد فکر و خیال نکن خدا بزرگه انشالا همه شرایط رو درک میکنن و مشکلات به زودی حل میشه
خوب شلوغ بود کار خاصی نمی تونست بکنه
خانومه هم دیوونه نبود ولی از اونا بود که چایی نخورده فامیل میشه و خیلی پر حرف
ممنو ازت عزیزم
سلام خانومی جونم خوبی؟
عزیزم مشهد واست کلی دعا کردم واسه روزای خوب آینده و شادی و آرامش تو زندگیت و سلامتی بابات ... امیدوارم غصه هات تموم شن و دیگه بغض نداشته باشی.
منم گاهی اینجور می شم اینجور موقع ها فقط یکی رو لازم داری که فقط بهت گوش بده و آرومت کنه کسی که به نظر من نخواد چیزی رو تجزیه و تحلیل کنه فقط تو رو آروم کنه همین
امیدوارم به زودی همه چی حل شه به خدا توکل کن عزیزم
مرسی عزیزم لطف کردی
امیدوارم همه مشکلاتشون حل بشه
عجب شانسی داشتی تو همش گیره خل وچلا افتاده بودی.
ایشالا کار قوقول درست میشه گلم . متاسفانه همیشه این مشکلات تو سیستم های کاری هست.
آره واقعا اونم چه خل و چلایی
انشا الله
وا خیلی عجیب بود اون کار پسره!! و اون خانومه! اونا با هم نسبتی نداشتن؟
نه ولی هر دو کم داشتن البته خانومه هم خیلی معقول به نظر میومد ولی منو خیلی حالو فرض کرده بود
عزیزم تولدت مبارک
ان شا ... ۱۲۰۰ ساله بشی با خوشی و سلامتی با همسر مهربونت
ببخشید دارم دونه دونه می خونم مطالب رو
بازم تبریک می گم عزیزم
مرسی عزیزم
لطف داری
بیچاره خانومی تو اون وضعیت عجب مردمایی پیدا میشن به خدا...... چقدر خوبه زمان نامزدی خواهر یا برادر باشه کلی کبف میکنه آدم.... امیدوارم همه چی همونطوری که دوست داری باشه عزیزم...
منم امیدوارم
میگم کامنت دوم من بودم شناختی؟
آره بابا میشه نشناسم!!
اسم نداشت ولی بنده شناختم
سلام ... بیچاره قوقول خان .... آخی ی ی ی ی ی ی ی
آره بمیرم الهی کلی خسته شده
دقیقا میدونم واسه خاله ت چی خریدی و از کدوم مغازه خریدی...
مردم از خنده... آخه منم کل ۵شنبه رو داشتم تو بوستان و گلستان ول میچرخیدم ....
اینم از بی معرفتیت دیگه
بابا لااقل اون نباتو بفرست ما ببینیم زودی پسش بدیم
عجبا
بی معرفت نیستم به خدا
نبات ۵شنبه ها پیش باباشه. باهام نیست...
تو هفته هم تا برسم خونه و به خودم بیام شب شده
و گرنه نبات هم خیلی دوست داره خاله ش رو ببینه..
میدونم عزیزم شوخی کردم
همه تو این دوره زمونه درگیر کارهای روزمره هستن